و اما بعد از غيبت صغرا

فضا داخلي، عصر يك روز معمولي، ساعت 17 بعد از ظهر

از روز قبل تو شهروند موقع خريد تصميم گرفته بودم كه ناهار هات داگ بخورم. واسه همين چند تا هات داگ خريده بودم و مشغول سرخ كردنش بودم. هات داگا كه اماده شدن يادم افتاد كه گوجه تموم شده و حس غريبي! (مشغول زمبه هستين فك كنين حسش گ.ش.اد.ي بوده!) مانع از اين ميشد كه واسه خريدنش از خونه برم بيرون. همون حس باعث شد كه بي خيال نبودن كاهو هم بشم. نتيجه ساندويچ هات داگي بود كه فقط نون بود و خيار شور و هات داگ. گفتن نداره كه موقع خوردن به نظر بي مزه ترين ساندويچ دنيا مي اومد و حتا به نظرم خود هات داگم بي مزه بود و پشيمون بودم از انتخابش! (خريدم يه جورايي هات داگ مرغ محسوب مي‌شد) 

فضا داخلي، فرداي اون عصر معمولي، ساعت همون حدودا

با توجه به اينكه هات داگ خريداري شده تموم نشده بود بايد يه بار ديگه مستفيض مي‌شدم. اين بار هم نون تازه بود، هم گوجه، هم كاهو و به ميمنت حضورشون ادويه به ميزان لازم! نتيجه كار چيز بلكل متفاوتي از آب در اومده بود. ساندويچ تهيه شدن پهلو مي زد به ساندويچاي هات داگ فروشاي مشهور شهر و به نظرم هات داگهاي ساختار شكنم بسيار لذيذ بودن و مي‌شد دوباره خريدشون!

بعد از بلع ساندويچ دوم به همراه نوشابه در حالي كه دست سيري بر سر شكمم مي‌كشيدم غرق در اين انديشه شدم كه واقعن دليل اين همه تفاوت چي بود؟ من هر روز به يه اندازه گرسنه بودم پس فرضيه اينكه گرسنگي باعث خوشمزه شدن ساندويچ دومي شده منتفي بود. نظريه نخ نماي «خوب بابام جان اصل ساندويچ به مخلفاتشه» هم زياد كاربردي نداشت چون من روز اول حتا به داگ بودن هات داگ خريداري شده هم شك كرده بودم از فرط بي‌مزگي! تنها گزينه‌اي كه به ذهنم رسيد كه مي تونست توجيه كنه اين همه تفاوت رو كليشه‌اي بود كه ذهن آدم اينجور وقتا ميسازه. ذهن من كليشه‌اي از يه ساندويچ هات داگ خوشمزه داره كه هر تصوير ديگه اي رو با اون وفق ميده و در صورت عدم تشابه ريجكتش مي كنه. برام جالب بود كه آدما از اين تصويرا زياد تو ذهنشون دارن بدون اينكه متوجه باشن. جمله «انتظار فرج از نيمه خرداد كشم» قرار بود متن يه پست باشه و من بعد از يه روز به همه بگم كه منظورم برگشت عسل بانو بوده از بلاد كفر به مام وطن تو اواسط خرداد. بعد چند تا كامنت اول رو كه ديدم برام جالب بود كليشه هايي كه آدما از اين يه جمله و يا من كه گفتمش تو ذهنشون دارن. واسه همين پي نوشت رو گذاشتم و كامنتا رو چند روزي تاييد نكردم. 

به نظرم اينكه ذهن كليشه مي سازه از دنياي اطراف يه جورايي كمكه به اينكه داغ نكنه. خوبه اما به نظرم همه جا نتيجه خوبي به همراه نداره. باور كنين اينكه نتوني از يه ساندويچ لذت ببري به خاطر اينكه گوجه نداره خيلي دردناكه! اين جور وقتا لازمه بپذيري يه وقتايي برداشت ذهني تو غلطه و يا ممكنه غلط باشه. ممكنه بشه برداشتي متفاوت داشت از حرف يه دوست و يا بشه قبول كرد دنيا هميشه اين رنگي نيست كه به چشم تو مياد. رو بدي به ذهنت چنبره ميزنه رو همه مفاهيم اطرافت و يه روز به خودت مياي و مي بيني كه داري يه ساندويچ بي گوجه رو گاز مي‌زني و لذت نمي‌بري. باور كنين خيلي بده. باور كنين ...

پ.ن: فك كنم لازم به گفتن دوباره نباشه اما واسه دوستاني كه سه پي دوم تاخير فاز دارن عرض مي كنم. پست قبلي هيچ معنايي نداشت غير از اينكه اواسط خرداد عسل بانو مياد بعد چند ماه نبودن.

سفرنامه


مي دونم الان كه دارين اينجا رو مي خونين پيش خودتون ميگين ديگه الان سفرنامه نوشتن به درد نميخوره و ديگه بيات شده و بايد زودتر مي نوشتي و يه مشت از اين حرفا. لازمه توجهتون رو به سفرنامه ناصر خسرو جلب كنم كه بعد اين همه سال هنوز خواننده داره و بيات نشده. پس سفرنامه ماركوپلو اگه دو سه روز ناقابل ديرتر نوشته بشه كه جاي خود داره و هيچ مشكلي پيش نمياد.

در گام نخست بايد تشكر ويژه كنم از تمام بچه‌هايي كه تو اين سفر همراهمون اومدن و باعث شدن جمعي شكل بگيره و به همه تو جمع خوش بگذره. لزومي به نام بردن از كسي نيست از تك تك بچه هايي كه در ادامه ليستشون اومده تشكر مي‌كنم كه خاطره خوبي رو رقم زدن.

سفر ما به شهري بود كه من در اون متولد شدم. اگه هر جايي از اين متن بخام تعريفي بكنم از جاهايي كه رفتيم مي دونم شماها شروع مي كنين به تيكه پروندن به من كه دارم تبليغ شهرمون رو مي كنم و از اين حرفا. من هم به جاي اين كار و گفتن از جزييات سفر سعي مي كنم همراهانمون تو سفر رو براتون معرفي كنم. گفتن نداره كه با خوندن معرفي ها مي تونيد بفهميد ما كجا ها رفتيم و چيكارا كرديم!

ترتيب اسامي طبق ليستيه كه كنار دستم بود و هيچ نظم خاصي نداره!٬

ديوانه نامه (فاخته). همسفر هميشه آروم و هميشه حاضر در همه برنامه ها و كاملن وقت شناس. نقاشي قشنگش از خواننده هاش يه جورايي تو اين سفر رونمايي شد كه براي من و خيلي از بچه‌ها جالب بود. يكي از سورپريزها در اين سفر حضور مادربزرگ ايشون در كنارمون بود كه انصافن پا به پاي ما اومدن و من رو شرمنده خودشون كردن. يه قوري چايي بدهكارم به فاخته عزيز و مادربزرگ گلشون.

نت صفر: مقاوم ترين فرد در برابر وسوسه‌هاي شيطاني! كسي كه حاضر نشد با گرفتن حتي يه تراول ۵۰ تومني روي خوش به حركات موزون نشون بده و حتا دو تا تراول ۵۰ تومني داد كه ازش از اين درخواستها نكنن! يكي از عكاسهاي گروه و فعال در زمينه شكار سوژه.

دختر باراني: موج سينوسي از انرژي و گوشه نشيني! در طول سفر ۱۷ ساعتمون حدود ۱۵۰ تا عكس گرفت كه ۱۴۰ تاش رو نيم ساعت اول گرفت. من نديدم طول مدت تهران تا كاشان رو بشينه رو صندلي. اگه تو سفرهاي بعدي هم انرژي داشته باشه به همون اندازه كه اولاش داشت عاليه! (واسه خود دختر باراني: سخت نگير دختر).

مضراب: همسفر كاشاني ما به همراه همكارشون و نامزد همكارشون. سمبل شرمساري براي من. فرصت نشد در طول سفر به اندازه كافي جوياي احوالشون باشم. صحنه‌اي كه به علت كمبود جا سه نفري نشسته بودن تو دو تا صندلي و سعي مي‌كردن بخابن از تاثر برانگيزترين صحنه‌هاي سفر بود! تازه رفيق نيمه راه شديم و نياسر ازشون خداحافظي كرديم و زحمت يكي از بچه ها رو هم انداختيم گردن ايشون. حالا فهميديد چرا شدن سمبل شرمساري براي من؟

 شايد همه چيز شايد هيچ چيز (سلينا): باقلوا سفارش دهنده‌ترين فرد جمع! عضو تيم سه نفره اكتشاف نقاط كشف نشده خانه‌هاي تاريخي طباطبايي‌ها و عباسيان! ‌علاقمند به بالا رفتن از پله‌هاي تپل مپلي كه به جايي ختم نمي‌شدن.

كرگدن دل نازك و دوستش نرگس: نويسنده چراغ خاموشي كه در انتهاي سفر خودش رو معرفي كرد. با وجود اينكه من و دو سه تا از بچه ها ميشناختيمش باز هم بعضي ها ذوق كردن! هر چند خيلي علاقه داشت كه راننده سيبيل داشته باشه اما راننده به خاطر اصرار من شب قبل سيبيلاشو زده بود! جزء تيم سه نفره شرح داده شده در شرح حال سلينا!

باغالي: از دوستاني كه براي اولين بار زيارت ميشدن و كثرت جمعيت باعث شد نشه زياد با هم ديگه هم كلام بشيم. اميدوارم بهشون خوش گذشته باشه. (تابلو بود چيزي ندارم كه بگم؟)

يكي به من مي‌خندد (مستوره): مقام اول در پشتكار با فاصله بسيار زياد از ساير رقبا. مستوره از كرمانشاه خودشو رسونده بود براي اين سفر و ساعتهاي زيادي رو تو اتوبوس گذرونده بود براي بودن با بچه ها كه برام خيلي با ارزش بود. اميدوارم بهش خوش گذشته باشه. دو تا بسته باقلوا سفارش داده بود كه به موقع نرسيد و نصيب دو تا از بچه ها شد كه موقع سفارش دادن خسيس بازي درآورده بودن! من اشاره به شخص خاصي نمي كنم خودشون مي‌دونن! از همين تريبون اعلام مي كنم كه در اولين سفري كه خراب شيم سر مستوره تو كرمانشاه دو تا جعبه باقلوا براش مي‌گيرم!

حرفهايي كه به سختي كلمه مي‌شود (الهام و دوستش سمانه). تجسم بالقوه پري باخ پري باخ يا بري باخ بري باخ كه آخرشم نفهميديم به فعل در اومد يا نه! كسي كه از كل برنامه سفر فقط با بستني‌اي كه تو اتوبوس داديم حال كرده بود! يكي از اعضاي فعال در قسمت شورش در رستوران! ركورد دار گرفتن عكساي تكي با كليه ابنيه و مناظر سفر! 

شب است امروز (كوشالشاهي): يك بازنده سرافراز! با پشتكار ترين بازيكني كه به عمرم ديده‌ام. يكي از اعضاي تيم ميرزا قاسمي در سفر! به تنهايي تونست صبح زود چند دقيقه‌اي (زياد نه ها) كل اتوبوس رو دعاگوي خودش كنه با دير اومدنش! سفر رونده در اعماق غار!

نيم پوندي (هانيه و خواهرش هديه): دو نفر از تيم چهار نفره‌اي كه دو نفرشون در ادامه ميان! گروه جدا نشدني! حرفهاي تمام نشدني! داشتن هواي همديگه در طول سفر. خوش شانس ترين ميز در رستوران! عضو هيات رئيسه و تيم اجرايي بازي پانتوميم در مسير كاشان به تهران.

پس باد همه چيز را با خود نخواهد برد (سارا و دوستش ساناز): دختر هميشه آماده واسه خواب جمع كه اتفاقن اكثر طول مسير رو بيدار بود. مالك قشنگ‌ترين چادر اهدايي در هنگام ورود به محوطه امام زاده‌اي كه سهراب سپهري در اون دفنه. نيمي از توصيفات بالا در مورد سارا و دوستشم صدق مي كنه چون با هم بودن هميشه. تنها كسايي كه فكر كنم كل مسيرو رو ۴ تا صندلي مشخص نشستن!

معماران هم مي‌نويسند (مرجان و دوستش فاطمه): يكي از معماران جمع حاضر. اضافه كننده به بار علمي سفر. نديدم خيلي شلوغ كنه. اگرم سوژ‌ه‌اي بوده كه ميشه اينجا براش دست بگيرم خواهش مي‌كنم خودش بياد اعلام كنه!

حميد و آناهيتا: از دوستاني كه براي اولين بار مي‌ديدمشون. كاملن محلول در سفر! اگر ما هم نبوديم فكر كنم بهشون خوش مي‌گذشت! :)) گذشته از شوخي فرصت نشد بيشتر آشنا بشم باهاشون. اميدوارم باز هم تو برنامه‌هاي بعدي ببينمشون.

طوطي قدقد ميكند به همراه خواهر زادش: اضافه شونده به گروه در قم! از ساعت ۶ كه از تهران راه افتاديم ۵ دقيقه اي يه بار تماس مي‌گرفت ببينه كي ميرسيم. آخرشم ساعت ۸ كه رسيدم قم ۵ دقيقه تاخير داشتن! مشتاق براي ديدن سرو ۳۰ ساله حياط خونه پدري من در كاشان و مقايسه اون با سروهاي باغ فين براي محاسبه سن سروهاي باغ فين! آورنده سوهان. ذوق كننده اعظم پس از ديدن برخي از چهره‌هاي وبلاگي.

سرزمين تنهايي: لينك و ديگر هيچ! از كل ۱۷ ساعت حدود ۱۵ ساعتش رو تلاش مي‌كرد تا آني دالتون لينكش كنه! :)). ۳۰ هزار تومن هزينه براي ديده شدن! گذشته از شوخي وكيل جمعمون از بچه‌هايي بود كه دوست دارم بازم باهاش همسفر شم.

كاغذ كاهي (نازگل): دبير ستاد كم كردن روي كوشالشاهي در بازي فوق الذكر! تغذيه مثل هميشه. پذيرايي فوق برنامه ميوه و شكلات در اتوبوس. ناكام در خريدن گل خشك شده در اثر اصرارهاي من! كمي با هم كل كل كرديم تو طول سفر اما خوشحالم كه تونست برنامه هاشو جابجا كنه و بياد.  

دل نوشت (عيسي) و دخترشان بنجشك: مثل هميشه اكتيو. پانتوميم باز حرفه اي جمع در بازي انتهاي سفر! همراه من در خيلي از بخشها در اتوبوس. آورنده هندوانه كه متاسفانه سالم برگشت منزل! تشكرات ويژه از كمكهاشون.

گودول (سعيد): عكاس جمع. گيرنده عكسهاي حرفه‌اي از دوستان در طول سفر. ايفاي نقشي مهم در ميانه اتوبوس! نفر ثابت در بخش جلوي اتوبوس. يكي از بزرگان مورد احترام جمع.

پرشان (رضا): شلوغ كن جمع! به هم ريزنده كافه ماجرا! بزرگ وعده دهنده در مورد ايجاد تغييرات در وبلاگش

لابد (هادي) و محمد رضا و حسين: از لژ نشينان انتهاي اتوبوس. حضور موثر در برخي از اختشاشات. ارائه دهنده پيشنهادهاي انتزاعي و جديد. گرمي بخش به محفل دوستان!

ص: چهره ساكت جمع و صد البته مهربان و ريز بين، شاهكار در تصميم گيري، شجاعت به خاطر حضور در غاري تنگ و تاريك در نياسر بدون توجه به قد و قامت.

يادداشتهاي يك دختر ترشيده و طاهره دوستش: آني دالتون، سوالات بچه‌‌ها درباره وبلاگش مثل هميشه. سيبل شدن به خاطر عنوان وبلاگش بازم مثل هميشه. خسته به خاطر بي‌خوابي شب قبل از سفر اما مثل هميشه پر انرژي و كنجكاو درباره تصورات بچه‌‌ها.

آزاده و مونا: مرموزترين چهر‌ه‌هاي جمع! در طول سفرهاي بعدي تلاش مي كنم تا بيشتر سر از كارشون در بيارم!

باغ بي برگي (محمد): تهران سوار شونده و قم پياده شونده! استيل خاص در انجام برخي از اقدامات!

ملكه نيمه شرقي و مرضيه دوستش: مثل هميشه با انرژي. كمي خوش خواب! مديريت انرژي در طول سفر! مراقبت دوستانه از همديگه در طول سفر.

سميه و يعقوب: ساكت ترين زوجي كه با همسفر بودن. اميدوارم بهشون خوش گذشته باشه. اونقده ساكت بودن كه نمي دونم چي بگم!

در اينجا مي تونين سفرنامه بچه ها رو بخونين. اگر كسي نوشت بگه اضافه كنم.

 سارا، طوطي قدقد ميكند، مضراب، هادي، ملكه نيمه شرقي، هانيه، ص، مستوره، نازگل، كوشالشاهي، باغ بي‌برگي، نت صفر،  دختر باراني، باغالي، محمد (باغ بي برگي)

 

تحت آموزش & تحت نوازش

خوب قبل هر چيزي لازمه بگم كه دو ماه آموزشي چهارشنبه تموم شد و من تا 10 ارديبهشت مرخصي (به قول ارتشي ها فترت) دارم. تو ابن دو ماه پستي درباره اتفاقات پادگان ننوشتم. به دو دليل. يكي اينكه اتفاقات اونجا تنها وقتي با مزه و خنده داره كه تو فضا باشي و احتمال مي‌دادم براي خواننده‌ها كمي لوس باشه. دليل دومم اين بود كه مي‌خواستم وبلاگ خيلي به سمت سربازي نره. اما براي اينكه يه پست اين مدلي داشته باشم:

كم وبيش در جريانيد كه من موبايل برده بودم تو پادگان روز سه شنبه. احتمال مي دادم نگهبان باشم و واسه همين موبايل برده بودم كه تو اين مدت عكس بگيرم از بچه ها. سه شنبه شب آخر بود و بنا بر رسمي قديمي بچه‌ها نذر! داشتن بعد خاموشي بزنن برقصن! شب ساعت 11 به تحريك دو سه تا از بچه ها لامپا روشن شد و همه بيدار شدن. ملت شروع كردن به مسخره بازي و خوندن و رقصيدن و در نهايت جشن پتو. دونه دونه بچه ها رو گير مينداحتن زير پتو. يكي از بچه ها مثل فشنگ از دست تيم پتو به دست! در رفت و از پنجره آسايشگاه پريد بيرون. شانس بدش تا از پنجره پريده بود روبرو شده بود با افسر هنگ كه اومده بود ببينه سر و صدا براي چيه. با اومدن طرف همه پريدن رو تخت و خوابيدن. فردا مشخص شد كه تو كل پادگان يگان ما بيشتر از بقيه شورشو در آورده بوده و گفتن همه بازداشتيد و نمي تونيد بريد! صبح فرمانده گروهان اومد بهم گفت برو موبايلتو بيار! منم مثل بچه خوب رفتم گوشي رو آوردم دادم بهش. البته در طول مسير مموري رو درآوردم. فرمانده گفت  موبايلتو مي‌فرستم حفاظت اطلاعات برو از اونجا بگير! مي دونستم كه ميخاد بترسونه. كل پيچوندنامو ليست كرده بود و برام نگهبان تنبيهي گذاشت واسه جمعه كه همه رفتن. بقيش قابل حدس زدن بود. عصر صدام زد موبايل رو پس داد و نگهباني هم خط خورد. دوباره عكس گرفتم از بچه ها و با قبلي ها حدود 200 تا عكسي شد. چند تايي كه خودم هستم رو بعدن ميذارم. فرمانده‌هامون مي گفتن شما اينجا تحت آموزش نيستيد تحت نوازشيد. يه جاهايي حرفشون درست بود يه جاهايي غلط. در كل دوره خوبي بود و فراتر از انتظار من.

و اما كاشان

دوستان گرامي تنبل دقيقه 90 اي

پليز شماره تلفن هاتون رو بدين تا شماره حساب رو براتون بفرستم. كسي پولو نده يعني نميخاد بياد ها. جمعه صبح نيايد دم در اتوبوس گردن كج كنيد ها! چقدر ها داشت. به هر حال واسه تعيين وسيله و تعيين هزينه دقيق مسافرتمون به اعلام قطعي اومدنتون (كه همون واريز وجهه) نيازمنديم!

مسافرت وبلاگي - 2

قراره اينجا يه سري جزييات بگم درباره مسافرتي كه ميخايم بريم.برنامه كلي رو اينجا گفته بودم. خلاصش اينه كه قراره جمعه نهم ارديبهشت يه مسافرت يه روزه با بر و بچ وبلاگ نويس و وبلاگ ننويس بريم كاشان و نياسر.

اول اينكه ساعت جمع شدن دوستان 5.5 صبح روز جمعه هست و حركت هم ساعت 6 صبح بدون يه دقيقه تاخير. من شرمنده دوستاني هستم كه از الان قراره دير بياين. باور كنيد كه راس 6 راه ميفتيم و كسي رو هم تو مسير سوار نمي كنيم! دوستاني كه ميگن زوده، ما هر چي ديرتر بريم اونجا تايم كمتري داريم و هوا هم گرمتر ميشه. اونايي كه ميگن با چه بيايم اون وقت صبح عارضم حضور انورشون كه خوب بابام جان با همون چيزي بيا كه قرار بود 6 يا 6.5 بياي [نیشخند]. به هر حال روز جمعه با مترو نميشه اومد اما ماشين به مقصد ميدون هاي اصلي هست. هر چند مي تونين با هم قرار بذارين و يه وسيله بگيريد.

محل جمع شدن رو ميذاريم ميدون انقلاب چون هم وسط شهره و همه بلدن و هم تا اون جايي كه من خبر دارم اتوبوس هاي بي. آر. تي 24 ساعته كار مي كنن و ميشه بخشي از مسير رو با اونا اومد.  

با توجه به تجربه قبلي من درباره اين جور سفرا بهتره كه دوستان بخشي از هزينه رو قبل از سفر به دست من برسونن به عنوان تاييد حضورشون در برنامه. مهم ترين هزينه سفرمون اتوبوسه كه من دقيقن بايد بدونم چند نفر رو اون روز تو ميدون قراره ببينم! به همين دليل لازمه كه دوستان براي هر نفر 20 هزار تومن رو به حساب بريزن يا كارت به كارت كنن. دوستاني كه اعلام آمادگي كردن و يا قصد دارن اعلام آمادگي كنن بايد به وسيله كامنت خصوصي يا عمومي يا ميل، براي من شماره تماسشون رو بذارن تا هم اون روز در دسترس باشن هم من شماره حساب رو بهشون بدم. آخرين مهلت براي واريز وجه و قطعي شدن حضورتون تا آخر وقت دوشنبه هفته آيندست.

اما يه سر ريزه كاري:

1- اگر نميخاين بقيه بدونن شما كي هستين و شخصيت مجازيتون با حقيقيتون با هم وصلت نكنن لزومي به معرفي وبلاگتون تو جمع نيست. كافيه خودتون رو به عنوان يه خواننده معمولي معرفي كنيد. به خاطر اينكه بقيه نفهمن كي هستيد مسافرت به اين توپي رو از دست نديد!

2- مي تونيد هر كسي رو خواستين دعوت كنيد يا حتا تو وبلاگتون لينك بذارين براي اين سفر. سفرمون يه برنامه عموميه. مي تونيد همراه بياريد يا نياريد. محدوديتي درباره تعداد دوستانتون نداريم. فقط بايد تعداد دقيق رو تا زمان تعيين شده به من اعلام كنيد.

3- صبحانه و نهار و شام رو داريم. محدوديتي براي آوردن قاقا لي‌لي نداريم. تازه بغل دستي هاتون خوشحالم ميشن!

4- دوستاني كه تو شهراي اطراف هستن ميتونن خود كاشان به ما ملحق شن و اونجا رو با بچه ها باشن. استثنائن بچه هايي كه قم هستن رو تو مسير مي تونيم سوار كنيم كه طبيعتن خودشون با هم هماهنگ مي‌شن و يه جا همه رو سوار مي كنيم.

بقيه چيزايي كه الان به ذهنم نمي رسه رو تو پست هاي بعدي مي گم . هر سوالي دارين بپرسين. 

مسافرت وبلاگي

خلاصه اش مي كنيم و بعدن مفصل ترش خواهيم كرد

بدين وسيله از تمامي خوانندگان خاموش و نور بالا و هم چنين غير خوانندگان دعوت مي شود در صورت تمايل براي سفري يك روزه اعلام آمادگي نمايند

مقصد: كاشان و نياسر

محل هاي مورد بازديد: باغ فين كاشان، خانه‌هاي تاريخي كاشان (عباسيان، طباطبايي ها و بروجردي ها)، آبشار نياسر، مشاهده فرايند گلاب گيري، آرامگاه سهراب سپهري و يكي دو تا جاي ديگه كه قابل برنامه ريزيه

زمان: جمعه نهم ارديبهشت ماه

ساعت حركت: حدود 6 صبح از يكي از ميادين اصلي تهران و مراجعت حدود 10 شب به همان جا (محل دقيق با مشورت با دوستان تعيين خواهد شد)

مزاياي جانبي!: وسيله نقليه! به انضمام صبحانه در ماشين و نهار در رستوران و چيزي شبيه عصرانه آنهم در ماشين

هزينه: هنوز مشخص نيست چند نفر باشيم و چه ماشيني بگيريم ولي مهم ترين هزينه هاش ماشين و غذاست كه سرشكن ميشه بين بچه ها. نياز به گفتن نداره كه اين مسافرت غير انتفاعي!! بوده و هزينه مسلمن از تورهاي مشابه كمتره. برآورد من چيزي حدود 22 تا 25 هزار تومن براي هر نفره

توضيحات فعلن ضروري: امكان آوردن همراه براي هر كسي وجود داره. شما فعلن لازمه تمايل خودتون رو اعلام كنيد به اضافه تعداد نفراتتون. هر سوالي دارين بپرسين جواب ميدم. دارم با چند نفر صحبت مي كنم كه در قالب توري مجوز دار بريم كه مشكلات احتمالي به صفر برسه. اينجوري براي بچه ها هم بهتره كه ميخان خيالشون راحت باشه. قرار بود خلاصه باشه. جزييات بيشتر رو تو پستهاي بعدي مي نويسم. با بچه هايي كه قرار بود هماهنگ كنم تلفني صحبت خواهم كرد


خيّر يابي نوين

يه وقتهايي پيش مياد كه تو تكليفت با اتفاقي كه داره روبروت ميفته معلومه. چند ماه پيش بود كه براي انجام كاري رفته بودم تو بالكن خونه يكي از دوستان. هنوز چند ثانيه‌‌اي نگذشته بود كه متوجه صداي گفتگوي نسبتن بلند راننده يه پژو سياه شدم كه داشت با كسي اون طرف خط دعوا مي كرد. فهميدن اينكه دعوا سر پول مقدار متنابهي مواد مخدر بود نياز به هوش بالايي نداشت. طرف شاكي بود كه جنسا رو داده به طرف و اونم خورد كرده فروخته و الان دبه در آورده و بايد پول رو بده و اون طرف هم ظاهرن از كيفيت پايين جنس شكايت مي‌كرد. براي من واضح بود كه بايد همچين آدمي رو معرفي كرد به پليس. پس رفتم پايين و شماره پلاك ماشين رو ديدم و اون رو به همراه مشخصات ماشين به 110 گفتم و چون ماشين متوقف بود كنار خيابون جاي اون رو هم گفتم. چند دقيقه بعد ماشين حركت كرد و من نمي دونم آخر ماجرا چي شد. (مي‌دونم همتون دوست داشتيد مي‌گفتم از اون بالا ديدم دو تا بنز اومدن مثل هشدار براي كبرا 11 پيچيدن جلو طرف و اونو كت بسته بردن. درسته كه اينجوري جذابتر مي‌شد اما من كشته مرده صداقت خودم هستم. من اينجا دروغ به خرجتون نميدم. ميدم؟)

اينجا ماجرا بيش از حد صفر و يكي بود و راحت ميشد تصميم گرفت. اما بعضي وقتا ميشه از زاويه هاي مختلفي به يه موضوع نگاه كرد. امروز تو خيابون كريمخان به يه آگهي جالب برخوردم. طرف تو يه كاغذ A4 نوشته بود كه براي آزادي يه زنداني به يه آدم خير با سند معتبر نيازمنديم و شماره هم نوشته بود. يه وَر ذهنم ميگه چقدر آدمها اعتماد به نفس دارن كه فكر مي كنن يكي پيدا ميشه دو دستي سند نازنينشو بده به طرف و خودشو بندازه تو هچل. وَر ديگه ذهنم ميگه نفس وجود يه آگهي مثل اين يا هزاران آگهي مشابه اين معني رو ميده كه ظاهرن هنوز آدمهايي هستن كه تحت تاثير قرار مي‌گيرن و مورد سوء استفاده قرار مي‌گيرن. ور ديگه ذهنم ميگه ممكنه اين آگهي اميد آخر آدم نااميدي بوده براي برگردوندن يه زنداني مثلن مالي به سر سفره هفت سين شب عيد...

وَر ديگه ذهنم (بيخود تو ذهنتون وَر هاي ذهن من رو نشمريد. مگه همه ذهنها بايد دو تا ور داشته باشن؟) نبايد جايي باشه براي پيگيري اينكه اين آدم راست ميگه يا دروغ؟ اگه تعارف رو كنار بذاريم احتمال اينكه اين نوشته كلاه برداري باشه و طرف قصد سوء استفاده داشته باشه بيشتر از حالتهاي ديگه هست. حالا با اين حساب وظيفه آدم چيه؟ بايد مثلن به پليس يه كلاه برداري مشكوك رو گزارش بده؟ تلفن بزنه به طرف سعي كنه ببينه راست ميگه يا نه و اگه راست مي‌گفت معرفيش كنه به نهادهاي مرتبط؟ پوزخند بزنه و رد بشه از كنارش؟ تعجب كنه بياد دربارش يه پست تو وبلاگش بنويسه؟ به خودش بگه اينم مثل هزارن مورد ديگه تو اين مملكته و آخرش بگه مملكته داريم؟ شما بگيد آدم بايد چيكار كنه؟؟؟

آنچه گذشت

قصه از اينجا شروع شد:

مكان: ميدان سپاه، سازمان نظام وظيفه، صبح حدودن 10 روز پيش

من: ببخشيد جناب. من اول دي نوبت اعزام داشتم نرفتم الان ميخام مجدد اقدام كنم براي اعزام

درجه دار مستقر در باجه (د م د ب): بگو شماره مليتو

من: ................

د م د ب: تو سيستم نظام وظيفه هنوز سرباز مشكين شهري. نميشه. بايد اونجا اعلام كنن غابيي

من: خوب من خودم ميگم نرفتم! سند بهتر از اين؟

د م د ب:نچ. ممكنه فراري باشي! بايد نامه بگيري ببري مشكين شهر، اونا تاييد كنن غايب بين راهي


مكان: خونه چند ساعت بعد

من: الو، پادگان شهيد بيگلري مشكين شهر؟

درجه دار پشت تلفن (د پ ت) : بويروم

من: من سرباز اونجا بودم اول دي. شما غيبتم رو اعلام نكردين. كي اعلام مي كنين؟

د پ ت: ما اعلام نمي كنيم . خودشون بايد بپرسن!

من: به من يه نامه دادن كه شما تاييد كنيد. نميشه اين نامه رو فكس كنم؟

د پ ت:نه . نميشه

من: نميشه بدم كسي بياره پاراف كنيد؟

د پ ت:نه نميشه.

من: يعني من بايد 12 ساعت راه بيام 12 ساعت برگردم واسه يه نامه؟

د پ ت:آره!


مكان: ترمينال غرب، تعاوني شماره 9

زمان جمعه شب

من: بليط واسه مشكين شهر ميخام

سبيل نشسته پشت دخل (س ن پ د): 13 تومن ميشه

من: بفرما.

اتوبوس خلوت اسكانيا، حركت، جاده، دو تا صندلي داشتن، امتحان خوابيدن به شيوه چمباتمه، گردن كج، گردن صاف، كاپشن زير سر، بيدار شدن، دوباره خوابيدن، رسيدن بعد از 12 ساعت

مكان: پادگان شهيد بيگلري مشكين شهر پر از برف:

توضيح براي دژبان، سربازاي محوطه، فرمانده، كارگزيني و كلاغاي كاج دم در درباره هدف از اومدن، ورود به محوطه، نبودن كليه مسئولين به علت امتحانات!، ضايع شدن، برگشتن به شهر، خوردن سرشير و عسل، خريد بليط برگشت، رفتن به پادگان، نشستن تو كارگزيني و شنيدن و نفهميدن گفتگوي دوستانه افراد به تركي به مدت 3 ساعت، رسيدن به ساعت نماز و ناهار، آماده نبودن نامه دو خطي من، دوباره برگشتن به شهر، رفتن به پادگان ساعت 2 و گرفتن نامه كذايي، بليط ساعت 7، 3 ساعت اضافه داشتن، فكر كردن به سرما و نهايتن چپيدن تو يه كافي نت، ساعت 7 برگشت به سمت تهران، اسكانيا، حساب كردن كرايه صندلي بغلي براي درآوردن لج شاگردي كه واسه نشوندن مسافر بيدارت كرده، دوباره امتحان شيوه‌هاي خواب قبلي به اضافه روش ضربدري، رسيدن به تهران بعد از 12 ساعت

مكان: ميدان سپاه، سازمان نظام وظيفه، صبح ساعت 8

من: ببخشيد جناب. من اول دي نوبت اعزام داشتم نرفتم الان ميخام مجدد اقدام كنم براي اعزام. اينم نامه اي كه لازم بود

درجه دار مستقر در باجه (د م د ب): بگو شماره مليتو. بده نامه رو. خوب الان ديگه سرباز نيستي تو سيستم. اما چون چند سال غيبت داشتي بايد دوباره بري پليس + 10 پرونده تشكيل بدي مداركتو اونا بفرستن واسه ما!

من: من ميخام اول اسفند برم سربازي. اينكه شما ميگي طول مي كشه كه

د م د ب: به من چه!

مكان: دفتر پليس + 10 ساعت 9.5 صبح

من: چه مداركي واسه اعزام لازمه؟

خانوم پشت باجه (خ پ ب): كپي مدرك تحصيلي برابر با اصل شده، شناسنامه، فرمهاي پر شده، فرم معاينه دكتر، برگه واكسيناسيون، شماره حساب بانك سپه!

من: رفتن به درمانگاه و واكسن زدن، رفتن به خونه از امام حسين تا صادقيه! و برگشتن به امام حسين، برابر با اصل كردن مدارك، دكتر رفتن و معاينه شدن، رفتن به پليس + 10 و تحويل مدارك. رسيدن به خونه ساعت 5 بعد از ظهر و خوابيدن تا ساعت 12 شب!

نتيجه: 25 ساعت تو اتوبوس بودم كلي بدو بدو كردم هنوز معلوم نيست اول اسفند بشه برم يا نه!


روضه گفتم واستون!

امروز به خودم گفتم نميشه كه من همش اينجا بيام طناز بشم كه . هميشه تنوع خوبه. مِن باب ايجاد تنوع گفتم روضه‌اي بخونم براتون بلكم چار قطره اشك بريزيد و صوابش رو هبه كنيد به هر كي مايلين

فقط براي درك فضاس معنوي حاكم بر اين پست جمله هاي بعدي رو با لحن يه روضه خون پر حرارت بخونين كه داره عصر يه روز وسط هفته، پولي كه براي مراسم ختم گرفته رو حلال مي‌كنه...

ماركويي رو تصـــور كنــين كه سه روزه ميخــاد بره ترميــنال بلكـم بره كاشان. تو اين سه روز از زمين و زمان براش مشـــكـل به وجود اومده . ماركو كلافس. بي حوصلگي امونشو بريده . ماركو خسته شده از بهم خوردن برنامه هاش. ماركو فكراشو مي كنه و تصميم مي گيره دوشنبه هر جور شده بره ترمينال. دوشنبه صبح ميشه. ماركو نگاه به آسمون ميكنه و خوشحاله كه رفتني شده. ماركو جمع مي كنه وسـائلشو. براي اخرين بار چك مي كنه چيزهايي رو كه بايد براي كارش ببره ...... ماركو به ساعت نگاه مي كنه و از خونه مي‌زنه بيرون. ساعت 4.45 دقيقه ماركو سوار تاكسي ميشه تا بره مترو. مترو مثل هميشه شلوغه و ماركو مجبوره 12 تا ايستگاه تا ترمينال جنوب رو وايسه، ماركو شب قبلش كم خوابيده و اين وايسادن كلافش مي كنه اما خم به ابرو نمياره و ميره به سمت ترمينال، ماركو براي اولين بار در هفته گذشته شانس مياره و اتوبوسي دم حركت پيدا ميشه كه جا داره. ماركوتون رو تصور كنين كه ساعت 6 ولو شده رو صندلي و داره به اين فكر مي كنه كه ساعت 9 كاشانه. اما زهي خيال باطل تلفن ماركو زنگ ميخوره ماركو جواب ميده و حقيقت مثل يه پتك ميخوره تو ســرش. يكي از فايـــلاي كاريشو نياورده و هيچ رقمه نميشه بي خيالش بشه. ماركوتون با سري افكنده و دلي شكسته ميره به سمت در اتوبوس و پياده ميشه. ماركو بايد برگرده به خونه اما با كدوم انگيزه؟ ماركو بايد امشبم نره. اما با چه توجيـــهي؟...... ماركو ميره سمت مترو و تو ترافيك عصر بر مي گرده خونه. ساعت 7.45 دقيقس و ماركوپلو دم كشيدتون به اندازه يه مسافرت خستس و هنوز توي خونس....

ملغمه -2

تعمدن تو يكي دو روز گذشته پستي نذاشتم تا پست قبلي خونده بشه و نظرات مخاطب ها رو بدونم. اولين چيزي كه برام جالب بود تعدد نظرات بود و نگاه مختلف افراد به موضوع مطرح شده. حتمن يه پست ميذارم و جمع بندي مي كنم از نظرات داده شده و ممنون ميشم اگه كسي نخونده پست قبلي رو بگه نظرش رو . اين از اين.

پريروز موفق به زيارت مجدد اون بره هه شدم كه گفته بودم اينجا ازش. با صاحب اين حيوون ملوس خونگي كمي گپ زديم ايشون فرمودن كمي بزرگتر شه ديگه نميشه تو خونه نگهش داشت مي فرستيمش ده!! باور بفرمايين ما در محمد آباد سفلي از توابع اصغر آباد زندگي نمي كنيم. همين منطقه 2 تهران مي شينيم! (دوستان ساكن محمد آباد سفلي از توابع اصغر آباد به بزرگي خودشون ببخشن يه جايي رو بايد مي گفتم!) اينم از اين!

خبري خونديم كه مشعوف گشتيم گفتيم شما رو هم بي بهره نذاريم. در خبرها اومده بود كه چند تا از سفارتخونه‌هاي خارجي كه قصد اخلال در هدفمندي يارانه ها داشتن شناسايي شدن. تو متن خبر نيومده بود كه چه اخلالي كردن. من چون منابع موثق خودمو دارم براتون ميگم تا عمق كينه اين اجنبي ها رو بفهمين:

  1. سفارت فرانسه: دستكاري گسترده از طريق عوامل نفوذي در ترازوي نانوايي هاي سنگكي براي كاهش وزن چانه خمير و ايجاد نارضايتي در مردم
  2. سفارت انگليس: آموزش دادن به نانواها در دبي و تركيه براي پخت نان خمير به شيوه‌اي كه موجب ايجاد نفخ مزمن شده و نارضايتي فرد مصرف كننده و اطرافيان! وي را به همراه داشته باشد
  3. سفارت سوئيس: همكاري با دولت آمريكاي جهانخوار براي استفاده از پروژه هارپ براي سرد كردن ايران و افزايش مصرف گاز و نارضايتي حاصل از آن پس از مشاهده قبض
  4. سفارت كانادا: صدور بي رويه ويزاي مهاجرت و ايجاد جو در جامعه با هدف افزايش قيمت كلاسهاي زبان و تزريق تورم ناشي از آن به جامعه
  5. سفارت آلمان: توليد دود در محوطه سفارت و تاثير مستقيم بر آلودگي هواي تهران با هدف كاهش نزولات جوي و افزايش سفرهاي بين شهري و افزايش مصرف بنزين در ايران. اينم از اينا.

خوشحالم كه تا حالا هر چي خواننده داشتم چه موافق چه مخالف همه ادب و منطق رو رعايت كردن تو نظراتشون و خوشحالم كه تا حالا يه دونه كامنتم نداشتم كه مجبور بشم تاييدش نكنم. ممنون از همتون. اينم از اين!

بچه كه بودم يكي از سوالاتي كه به صورت جدي برام پيش اومده بود اين بود كه چرا رو كبريتا مي نويسن كبريت بي خطر؟ اگه بي خطره چرا روشن ميشه؟ چرا به ما نميدن باش بازي كنيم؟ اگه اين كبريتا بي خطرن اون وخ كبريت با خطر چه جوريه؟ هنوز كه هنوزه اين سوالا بي جواب مونده. كسي جوابي داره؟ اينم از اين.

جو گير مي‌شويم

علاقه ماركوپلو تون به برف بر مي گرده به عنفوان كودكي. به دليل به دنيا اومدن تو يه شهر كويري (كاشان) برف اومدن تو بچگيمون عالمي داشت براي خودش. اولين خاطره از كشف لذت قدم زدن بي هدف تو برف كه يادمه مال دوران ابتداييمه. يادم مياد دوم يا سوم ابتدايي بودم كه يه برف حسابي اومد. حداقل 30-40 سانتي نشسته بود رو زمين و من به جاي اينكه مثل هميشه با تاكسي برم پياده رفتم تا خونه. تو راه برگشت هر جا كه برف دست نخورده بود نذر داشتم برم زيگزاگ از وسطش رد بشم. اون روز فكر كنم به جاي 15 دقيقه سه ربعي تو راه بودم و وقتي رسيدم خونه همه نگران شده بودن و كلي خدا رو شكر كردن كه سالمم. (تابلو بود اين جمله آخري چاخان بود؟ يعني حتمن بايد مي گفتم كه مامانم با ملاقه دم در منتظرم بود تا خدمتم برسه؟ ميدونم كه بچگي هاتون هيچ كدومتون وقتي گند بالا مي‌آوردين كتك نمي خوردين واسه همين مطمئنم باور مي‌كنين كه مامانم بهم گفت عسيسم سردت شده بيا پا بخاري گرم شي!)

كجاي مراسم خاطره گويان بوديم؟ آهان داشتم مي گفتم اون روزا حتمن سالي يه برف حسابي مي‌اومد تا ما از خجالت هم در بيايم و بريم تو حياط براي راه انداختن بساط آدم برفي و برف بازي. (چند تا از شماها بچگي 7-8 تا جوراب رو هم مي پوشيديد مي رفتيد تو حياط تا پاتون يخ نزنه؟)

حالا خودتون تصور كنين كه يه آدم برف نديده‌اي مثل من دو تا زمستون رو تو ولنجك زندگي كنه و يكي از اون سالا هم سالي باشه كه تهرون يه هفته اي به خاطر برف تعطيل بود. ديشب عجيب به ياد زمستوناي اون دو سال بودم. اينكه هر وقت هوس برف مي كردي كافي بود بهش فكر كني. اونجا كه بوديم زمستونا يه روز در ميون برف ميومد و چه لذتي داشت تماشاي برف از طبقه پنجم...

ديشب ساعت 4 (بهتره بگيم 4 صبح البته) از پنجره بيرونو نگاه كردم ديدم داره برف مياد. لباس پوشيدم زدم بيرون. چند سانتي نشسته بود رو زمين ولي بهم نمي چسبيد. واسه اينكه عقده اي و معتاد نشم آژانس گرفتم رفتم ولنجك بلوار دانشجو واسه تجديد خاطرات. يه ربع تو كوچه هاي پر از برف راه رفتم و با همون آژانس اومدم خونه. تجربه كنين. لذت داره راه رفتن تو يه خيابون سفيد پر از برف و بدون جاي پا، به خصوص اگه برف بياد و همه جا ساكت باشه...

پ.ن1: پيرمرد راننده آژانس وقتي مي رفتيم نگاهش حاكي از تعجب بود و بر كه مي گشتيم بيشتر حاكي از دلسوزي!

پ.ن 2: اون سال كه پياده اومدم خونه كرايه تاكسي مسير مدرسه تا خونه كه صرفه جويي كردم دو تومن بود! امشب مجبور شدم اندكي بذارم روش كرايه آژانس رو حساب كنم! (هدف از اين پي نوشت اين نبود كه بگم من كلي كرايه آژانس دادم. اگه اينجوري فكر كردي نشون ميده دائمن در حال مچ گيري ذهني از آدماي خود ككه پندار هستي! نه بابام جان مي‌خواستم بگم يادش به خير اون روزا كه سوار تاكسي مي شديم اونم دو كورس بعد از اين دو تومني گنده ها مي داديم به راننده!)

پ.ن 3: ديگه برف نمياد. گندش بزنن

اينجا VS اونجا - شماره 4

زمان: ساعت هاي مخالف

مكان: شبكه هاي مختلف

گزارشات ارسالي تمامي خبرنگاران جوياي حقيقت همچون معصومي و نجف زاده و فلاح نشان از اوج فلاكت و درماندگي مردم و مسئولان اروپايي داره. مشكلات اقتصادي داره بيداد مي كنه. مردم انگليس و فرانسه و ايتاليا دائما در حال اعتراض براي حقوق خودشونن و مسئولين هم با بي رحمي هر چه تمام تر اونا رو سركوب مي‌كنن. فساد اخلاقي همه فرانسه رو گرفته و مردم انگليس افسرده ترين مردم دنيان. ايتاليايي ها از فساد مسئولين به ستوه اومدن و ايرلندي ها آب سالم ندارن بخورن. آلمان برف اومده و مديريت شهري هيچ كاري نتونسته بكنه. مسافرا تو فرودگاها سرگردونن و مديران نتونستن جوابگوي مشكلات مردم باشن. پليس لندن و رم با وحشي گري مشغول سركوب اعتراضات هستن و مردم پاريس هميشه در حال اعتصابات سراسري فلج كننده. بنيان خانواده تو غرب از هم پاشيده و همين روزاست كه چيزي به اسم خانواده كاملن از بين بره. مردم همه نا اميد هستن و نرخ خودكشي بالاست. ملت به هيچ چيزي اعتقاد ندارن و كليساها خالي از حضور مردمه....

زمان: با اختلاف يكي دو ساعت از برنامه هاي بالا

مكان: همون شبكه‌ها

ميزگرد پشت ميزگرد تو شبكه هاي مختلف برگزار ميشه كه محور اكثرشون رفتار مردم پس از هدفمندي يارانه هاست. مجريان و كارشناسان محترم كه ماشاللا همشون فرنگ رفته و  جهان ديده هستن چپ و راست مثال مي زنن از فرهنگ مردم در كشورهاي غربي و اونا رو حلوا حلوا مي‌كنن ميذارن رو سرشون! كشور همون كشوراي قبليه و تو با دهن باز فكر مي‌كني حضرات وقتي ميگن مردم و مسئولين منظورشون حتمن يه آدماي ديگست! مهمانان برنامه از فرهنگ درست مردم تو مصرف انرژي ميگن. اينكه تو فرانسه خونه ها دماش تو زمستون پايينه و مردم لباس گرم مي پوشن تو خونه. تو انگليس همه با وسائل عمومي رفت و آمد مي كنن و كسي خودرو شخصي بيرون نمياره. مديران شهري تو ايتاليا و تو جاهاي ديگه امكاناتي مثل مترو و اوتوبوس و ترام رو فراهم كردن براي مردم و كسي لازم نيست ماشين بياره بيرون. مردم موقع رانندگي قانون رو رعايت مي‌كنن و ترافيك كمتر ميشه و سوخت كمتري هدر ميشه. هر كسي نون رو به اندازه مصرفش روزانه مي خره و چيزي به اسم نون خشكي وجود نداره. تو اروپا خونه رو چراغوني نمي كنن و هر كسي وقتي نياز به مثلاً مطالعه داره با يه چراغ كوچيك اين كارو مي‌كنه و ...

مردم همه اخبار گروه اول رو روزي چند مرتبه از كانال‌هاي مختلف مي‌بينن و اگه فرض كنيم مديران صدا و سيما به هدفشون رسيده باشن، متنفر ميشن از فرهنگ غرب و به اين باور مي‌ر‌‌‌‌‌‌سن كه مسئولين اروپايي بلد نيستن هر و از بر جدا كنن و فرهنگ زندگي غربي چيز مزخزفيه. خوب با اين تفاسير نمي‌دونم كدوم منطق و دليل باعث ميشه اينا فكر كنن كه مردم از اين فرهنگ پوسيده و مزخزف الگو مي گيرن؟ مگه آدم ميتونه همزمان به اين فكر كنه كه يه چيزي بده ولي خوبم هست؟ فراموش نكنين كه من دارم از ديد آدمي به قضايا نگاه مي كنم كه گزارشات مزخرف خبرنگار اعزامي از صدا و سيما رو باور ميكنه. خيلي از ماها شوكه ميشيم با ديدن وقاحت صدا و سيما تو پخش مشكلات مردم ايرلند به خاطر تركيدن لوله و نشون دادن صف مردم برا آب در عين سي سال آب نداشتن خرمشهر و آبادان. اون بحثش جداست. شما يه لحظه فكر كن به كسايي كه باور مي كنن اين گزارشات رو كه متاسفانه كم هم نيستن. اون آدم وقتي باور مي كنه غربي ها بد هستنن و پر از مشكلن، مي‌تونه يهو فكر كنه چه خوبن و بايد ما هم مثل اينا باشيم؟ شايد ميشه و من نمي فهمم. مثل خيلي چيزاي ديگه...

پ.ن: من روزي حداكثر نيم ساعت تلويزيون مي‌بينم. اونم موقع غذا خوردن. تو اين نيم ساعت هي كانالا رو بالا و پايين مي كنم واز هر برنامه 4-5 دقيقش رو نگاه مي كنم. تو همين چار پنج دقيقه ها كلي سوتي مي‌‌بينم، كلي تعجب مي‌كنم و كلي سوژه پيدا ميشه كه شايد ده درصدشون رو اينجا مي نويسم. خوبه كه روزي سه چار ساعت نمي‌بينم.

ماركوپلو دم كشيده به قلم بزرگمهر حسين پور - 4

قبل از اينكه بريم سر اصل مطلب گفتم يه خبر اصل كاري رو اين بالا بدم

روز جمعه همين هفته اون مراسم قرعه كشي براي نظرسنجي برگزار ميشه ساعتش و جاش رو تو پست بعدي ميگم. سعي مي كنم كامنت بذارم براي همه كسايي كه شركت كردن

 تو برنامه داشتم كه ادامه كميك استريپاي سربازي رو وقتي رفتم سربازي به تناوب منتشر كنم ولي ديدم تا دو ماه ديگه ملت يادشون ميره كجا بوديم. واسه همين ادامش مي ديم


قصه به اونجا رسيد كه انواع راههاي گرفتن معافي به نتيجه نرسيد...

فقط يه لحظه به عمق تنهايي رسوب كرده در روح و روان يه ماركوپلو دم كشيده فكر كنين وقتي كه تصميم مي‌گيره بره سربازي...

 

اولين قدم براي هر سربازي كنار اومدن با كچل كردنه.... ديدن خود به شكلي كه تا كنون نديده‌ايد ...

البته يه سرباز اسمن كچله و هيچ وقت نميشه اون را واقعا يه كچل دونست مگر در موارد خيلي خاص كه بزرگمهر به گوشه اي از اونا در مورد آخر اشاره كرده... اينجاست كه نبوغ سرشار ايراني به كار مياد


 

گام بعدي كنار اومدن خونواده با اين واقعيت هولناك بود...

 

البته رسمهاي خشن تري هم وجود داشت...

و اين داستان ادامه دارد ...

كشف هوشمندانه دليل رم كردن اسب سركش طلاق- 2

قرار شده بود تو اين پست بگم كه اون نماينده چي گفته بوده. اكثر بچه ها تونسته بودن به دو سه مورد از حرفاي اون به درستي اشاره كنن. يكي از دوستان عزيز تو كامنت خصوصيش گفته بود كه انتظار نداشته من اين موضوع رو به شوخي بگيرم. من قصدم شوخي گرفتن طلاق تو ايران نبود. هدفم نشون دادن ذهنيت كسايي بود كه مسئوليت دارن به نوعي. من معتقدم كه طلاق به دليل عرف نبودنش تو جامعه ما خيلي بيشتر تاثير ميذاره رو زندگي آدما تا جاهايي مثل اروپا يا آمريكا. درسته كه بعضي از كشورهاي جهان غرب نرخ طلاق بالاتري دارن از ايران ولي هيچ جا مثل اينجا با طلاق همه چي آوار نميشه سر طرفين رابطه. چه باور كنيم چه باور نكنيم طلاق براي خيلي از ايراني ها نقطه آخره و شنيدن خبر افزايش رسيدن به نقطه آخر عادي شده اين روزها و اين چيزيه كه آدمو نگران مي‌كنه. قبل اينكه نظر خودم رو درباره دلايل افزايش طلاق مفت و مسلم (به شيوه هلو بر تو گلو) دو دستي تقديم شماها كنم، متن سخنان نماينده عزيزمون رو براتون مي‌ذارم اونم بدون دخل و تصرف: 

«یکی از دلایل رشد طلاق این است که انتظارات بالا رفته و درآمدها پاسخ‌گوی هزینه‌ها نیست. حدیثی را از امام صادق خواندم که در آن آمده بود تهران به قدری بزرگ می‌شود که قصرهایش مثل قصر بهشت می‌شود، زنانش مثل حورالعین می‌شوند، زینت می‌پوشند و درآمد شوهرها برای مخارج زن‌ها کافی نیست. الان هم می‌بینیم همین طور شده و همین مسئله منجر به طلاق می‌شود.»

وقتي كه داشتم پست قبل رو مي نوشتم فكر كردم گزينه‌هايي كه از خودم در ميارم چجوري باشه كه شبيه اين حرفا باشه. متاسفانه حضرات اون قدر از اين حرفا زدن كه كار سختي نبود جور كردن گزينه‌ها. تو اين سالها جريان خلق احاديث به قدرت تمام به راهش ادامه داده و بعيد نيست كه پس فردا حديثي درباره مونو ريل و ترافيك تهران هم در نسخ خطي قرن دوم هجري پيدا بشه. تاسف بار ترين حرف اينه كه من يكي دو تا از اين گزينه ها رو خودم ديدم يا شنيدم از زبون آدمايي ديگه. يكي از اين روحانيون كارشناس فرموده بودن رد و بدل شدن پيامكهاي مستهجن بين كارمنداي زن و مرد باعث طلاق ميشه و جاي ديگه ديدم (متاسفانه) طبق احاديث روايت شده توسط حضرات يكي از نشانه هاي ظهور امام زمان اينه كه مرد به حرف زنش گوش كنه! پس شنيدن اين حرفا از زبون آدمهايي كه بايد دنبال علت باشن چندان عجيب نيست و ممكنه كه در آينده بقيه موردها نيز به ذهن حضرات برسه!


اون خواننده عزيز دليل طلاق يكي از آشنايانشون رو گفته بود و اشاره كرده بود به طلاق دو تا از دوستاش. هممون فكر مي كنم ديده باشيم طلاق دوستان و اطرافيان نزديكمون رو. فهميدن علت اين طلاقها به نظر من چيز خيلي سختي نيست. به نظر من يكي از بزرگترين دلايلش اينه كه طرفين قبل از ازدواج هيچ برداشتي از زندگي مشترك ندارن. هنوزم خيلي از دخترا يا پسرا تصورات رويايي از زندگي مشترك دارن و با پيش اومدن اولين مشكل مي خوره تو ذوقشون. بي تعارف بايد گفت كه به علت نداشتن تجربه زندگي مشترك قبل ازدواج تعامل و شنيدن حرف همديگه رو بلد نيستيم. زندگي مشترك يه بده بستونه اما خيلي از ماها تو زندگي كه ميريم دائما در حال شمردن مواردي هستيم كه مرام گذاشتيم و زور مي زنيم حساب كنيم الان طلبكاريم يا بدهكار. اگه پسر دخترا ياد مي‌گرفتن كه زندگي مشترك مثل قصه هاي تو فيلما نيست و در كنار مزاياي بي شمارش مصائب خاص خودشم داره اون وقت راحت تر كنار مي‌اومدن با هم ديگه. متاسفانه خيلي از پسرها با وجود تغييرات زيادي كه تو نسلهاي مختلف اتفاق افتاده هم‌چنان بسيار كليشه‌اي و سنتي فكر مي‌كنن. هنوز كليشه مرد يعني كار بيرون از خونه و تامين مالي زن و بچه ها. به همين خاطر هنوزم كه هنوزه تو تبليغات با كلاس ترين محصولات هم مرد از سر كار مياد خونه و درحالي كه داره روزنامه مي خونه يا تلويزيون مي‌بينه زن براش چايي مياره! اين كليشه ها باعث شده كه تنهايي زنها يكي از بزرگترين مشكلات زندگي جووناي امروزي باشه. به نظرم يه زن بيشتر براي داشتن همدم ازدواج مي‌كنه و وقتي تنها بمونه طلاق غير قابل اجتنابه. در حاليه كه مرد همه كليشه هاي كهنه رو چون به نفعش بوده حفظ كرده (مسلمه واسه آقايون راحت‌تره كه تلاشي نكنن براي پاسخ گفتن به انتظارات جور واجور خانم خونه و در حالي كه اخم كردن، كنترل تلويزيون رو دست بگيرن نود نگاه كنن!) زنها خيلي تغيير كردن و دختراي امروزي ديگه حاضر نيستن كليشه سنتي قديمي رو دربست قبول كنن. درسته كه خيلي از دختراي نسل فعلي هم در ته وجودشون پذيرفتن كه آشپزي يا مراقبت از بچه وظيفه زن خونست اما ديگه كمتر دختري رو ميشه پيدا كرد كه مثل زرين كلاه صادق هدايت فكر كنه. ديگه تصوير كمتر دختري از مرد زندگي محدود ميشه به سايه بالاسر. خيلي از دخترا با انتظاراتي وارد زندگي مشترك ميشن كه به جرات ميشه گفت در 80 درصد موارد خيلي از اون انتظارات برآورده نميشه. اين موضوع وقتي ميشينه در كنار "همه چي خوبه و من نمي دونم اين زن از زندگي چي مي‌خواد كه نداره" نتيجش ميشه طلاق. نتيجش ميشه سرخوردگي. لازمه نرسيدن به چنين وضعيتي اينه كه هم آقايون اصلاح كنن خودشون رو و هم خانومها تصوراتشون رو با واقعيت زندگي تو ايران منطبق كنن... طولاني شد و منم قرار نيست اينجا برم منبر.

پ.ن: مسلمه اينا كه من گفتم فقط يكي از دلايل طلاقه. اعتياد و مشكلات زناشويي از مهمترين دلايل طلاقه تو ايران كه ميشه مفصل دربارشون حرف زد. آمار رسمي ميگه كه نيمي از طلاق‌ها تو ايران ريشه در مشكلات زناشويي داره كه واقعا آمار تاسف آوريه. شايد بيشتر بعدا گفتم درباره اين دو تا.

پ.ن2: در آينده نزديك يه جمع بندي مي كنم از نظرات بچه ها تو پست قبل. الان درگير جمع بندي نظرات اون نظرسنجي هستم.

ماركوپلو دم كشيده به قلم بزرگمهر حسين پور - 3

مي دونم براي مرد كچل قصمون دلتون تنگ شده واسه همين صاف ميرم سر اصل مطلب

تا اونجا گفتم براتون كه افزايش سن هم كارساز نبود... اين شد كه به توصيه يكي از دوستان تازه معاف شده زديم تو كار معافيت پزشكي

ولي از قديم گفتن مرغي كه انجير مي‌خوره مثل گرگ بارون ديده مي مونه و گاو نر مي‌خواهد و مرد كهن. بله اين حضراتي كه تو كميته پزشكي نشستن كه هويج تشريف ندارن كه

 

تو موارد زيادي تو دفترچه اشاره شده بود كه نقص عضو و نداشتن يه عضو باعث معافيت ميشه. براي سر درآوردن از اين موضوع با يه پيشنهاد جديد مي‌شد رفت به نظام وظيفه

 

اينجا هم مثل دفعات قبل ظاهراً قانون براي از ما بهترون نوشته شده بود!

 

كلاسيك ترين و دم دستي ترين معافيت كه خيلي هم خز! شده بود معافيت چاقي - لاغري بود. چاره‌اي نبود. بايد اين يكي رو هم امتحان مي‌كردم

هم راه‌ها به رم ببخشيد بن بست ختم ميشد ...

 

و اين داستان ادامه دارد...



 


شور حسيني وقتي كه روي آنتن هستيم

تا قبل نوشتن اين چند خط مطمئن بودم كه تو اين روزا هيچ پست خاصي نخواهم نوشت درباره محرم و حسين. من متولد شهري هستم كه يكي از مذهبي ترين و حسيني ترين شهرهاي ايرانه و بي اغراق هيچ جاي ايران به اندازه شهر من كل دو ماه محرم و صفر رو عزاداري نمي كنن. اين رو گفتم كه بدونين من هم يكي هستم مثل شما كه دارين اين چند خط رو مي‌خونين. كسي كه آشناست با جو گير شدن ملت تو اين ده روز و چه بسا خودش هم بوده وقتايي كه جو گير شده...

يادم نمياد كجا ولي كامنتي گذاشتم براي يكي از بچه هاي وبلاگ نويس كه به نظرم فضاي اين روزا بيش از هر چيز نشون دهنده نياز ملت ماست به مراسمي مثل كارناوال ها و فستيوالهايي كه تو كشوراي ديگه ريز و درشت به صورت ملي و محلي وجود دارن. فرقي نمي كنه كه مقايسه كنيم كارناوال هاي محرم رو با كارناوال هايي كه ملت توش به هم گوجه پرت مي كنن يا كارناوال هايي كه به مناسبت بزرگداشت عشق بر پا ميشن. هدف هميشه يكيه. هدف اينه كه بشر دو پا نياز داره روزهايي از سال را متفاوت از روزهاي ديگه گذرون كنه و ما ملت محروم از هر گونه شادي و مراسم شاد، تمام حرفا و خواسته هاي نگفتمون رو خلاصه كرديم تو اين روزا ...

چه بخواهيم چه نخواهيم تو كشور ما دو نوع كارناوال بيشتر نداريم. يه سريش كه دولتيه مثل 22 بهمن و روز قدس و خيلي ها مثل من تمايلي به شركت توشون ندارن و يه سري ديگه مي مونه مثل همين دهه محرم و شباي قدر كه ملت از هر دو گروه توش حضور فعال دارن و با احترام به تموم آدمايي كه اين ده روز احساس مي‌كنن چند سانتي از زمين بالاترن و به خدا نزديكترن بايد اعتراف كنم اين روزا واسه من مثل بقيه روزاي ساله و تو اين روزها هم من همون آدم گندي هستم كه باقي روزا بودم و سالهاست كه ديگه قبول كردم كه حتي علاقه اي به شركت در كارناوال هاي محرم هم ندارم. بچه كه بودم مي رفتم تماشا بعضي از شباي محرم و فكر كنم 16-17 سالي ميشه كه به خودم اجازه نميدم ادا در بيارم. بچه كه بودم پاي منبر سخنراني يكي از معروفترين سخنراناي ايران (گفته بودم من متولد كاشان هستم؟ فكر مي كنم كه هنوزم بهترين مداحا و سخنراناي ايران دهه اول رو ميرن كاشان به خاطر پولي كه خيلي بيشتر از جاهاي ديگه ميدن بهشون) داشتم فكر مي كردم به حرف سخنران كه داشت در فضايل اشك ريختن براي امام حسين حرف ميزد و من ده ساله نمي تونستم درك كنم ترازوي خدا رو اينجور وقتا كه با عربده ها و اشكاي جماعتي تو ده روز قلم عفو مي‌كشه بر گناهان بنده ها... من ده سالم بود و چند سالي بايد مي‌گذشت تا بتونم هضم كنم شنيده هامو و بقبولونم به خودم كه حرف چرت تو مملكتمون زياد زده ميشه و اين منم كه بايد الك به دست پيدا كنم تك و توك حرفاي قابل شنيدنو...

خلاصه بگم من اين روزا مثل بچگي هام فكر مي كنم و نمي فهمم فلسفه معروفيت حسين و مظلوميت باقي اماما رو و هنوزم نمي فهمم چرا مثل دينمون كه خلاصه شده به نماز و روزه، الگوهامون هم خلاصه شده به علي و حسين...

من دهه محرم تو خونه هستم و شايد مثل باقي ايام سال تلاش نافرجامم رو داشته باشم براي آدم بهتري بودن. من قبول كردم و مشكلي هم با اعتراف كردنش هم ندارم كه عزاداري براي حسين نمي تونه و نتونسته اضافه كنه به معرفت مريدانش و اگه تونسته بود ما الان تو جامعه‌اي زندگي نمي كرديم پر از دروغ و ريا و دو دوزه بازي و زيرآب زني. باور كنين همه اونايي كه ما روزا با ديدنشون اَه و پيف ميگيم مثل خود ما هستن و اين روزا يا سينه مي زنن يا زنجير ... باور كنين خيلي هامون مثل اون خبرنگاري هستيم كه وسط قربون صدقه رفتن براي امام رضا يه دفعه تو پخش زنده ميگه گور پدرشون نخواستم! باور كنين خيلي هامون مثل اونيم فقط اون بدبخت رو آنتن بود كه اين حرفو زد و ما خيلي‌ها مون بلديم جدا كنيم پشت صحنه رو از پخش زنده و الحق كه بازيگراي خوبي هستيم...

پ.ن: اين پست به هيچ عنوان مخاطب خاصي نداره و من هيچ كسي از اعضاي وبلاگستان رو متهم نمي كنم به اينكه نوشتنش از حسين تو اين روزا نشون دهنده رياي اونه. به هم چنين اين پست به معناي اين نيست كه هر كي سياه پوشيد و عزاداري كرد آدم شارلاتانيه. لطفاً جاي من فكر نكنين و حدس نزنين. من به خودم جرات نمي دم كه كسي رو قضاوت كنم و دربارش نظر بدم.  حرفم كلي بود. مسلماً من مشكلي با برگزاري مراسم محرم ندارم. من هيچ شكي ندارم درباره خلوص نيت اون اقليتي كه با عشق براي حسين عزاداري مي كنن. اونها به اندازه كافي بزرگن و با حرف چون مني دچار ترديد نمي شن و از ارزششون كم نميشه. من فقط يه قانون كلي برا خودم دارم و اونم اينه كه اكثريت جامعه تو اين روزا حسيني ميشن و همون اكثريت جامعه هم آدمايي هستن كه صاف صاف جلو چشم ما به هم ظلم مي كنن و حق همديگه رو ميخورن و اسمشو ميذارن زرنگي، اكثريت جامعه كسايي هستن كه احترام گذاشتن و دروغ نگفتن رو بلد نيستن و همون اكثريت به خوبي تو اين سالها ياد گرفتن چجوري ميشه همه اينا بود و عاشق حسينم بود. اين شده كه عزاداريمون مثل بقيه چيزامون كارناواله واسه خيلي‌ها. عزاداري براي حسيني كه اعتقاد دارن (درست يا غلط) به خاطر ريا نكردن و نون به نرخ روز نخوردن و دورغگو نبودن رفته به مسلخ...

اينه كه من معتقدم به كارناوال بودن اين همه شلوغي و هيچ عيبي هم نمي‌بينم اگه آدما شركت داشته باشن تو كارناوال اين روزها. دم تمام مخلصان واقعي حسين گرم. من فقط گفتم دلگيرم از اين نمايش بي‌نتيجه 1400 ساله ...

فوق العاده، فوق العاده ...

فوق العاده فوق العاده

موقع خوندن اين پست مي تونيد يه بچه كچل لاغر مردني رو تصور كنين كه داره با يه دسته روزنامه تو خيابوناي نيويروك دهه پنجاه راه ميره و داد مي‌زنه: " فوق العاده فوق العاده، ماركوپلو دم كشيده به سربازي مي رود... فوق العاده فوق العاده، آمريكا به شوروي حمله مي‌كند...

با اين مقدمه بريم سراغ خبر اصلي. كم و بيش گفته بودم كه بعد سالها بي خيالي طي كردن، تصميم گرفتم برم به مام وطن خدمت كنم. چون داره روزاي آموزشي نزديك ميشه به خودم گفتم:

مروت نباشد دم فرو بندي و خلقي را در جهل فرو گذاري. آري گردش كائنات و چرخش چرخ روزگار چنين مقدر نموده است كه در نخستين روز ماه آتي، اين حقير سر تراشيده و به كسوت خادمين مام وطن در آيم. ساكنين ميدان سپاه چُنين مقدر نموده‌اند كه ما دوره ضرورت خود در مشكين شهر اردبيل گذران نموده و پس از كسب تعاليم مربوطه به ميان شما خوانندگان فهيم و كلاغان دود آجين اين شهر بي در و پيكر مراجعت نماييم. پس بدانيد و آگاه باشيد كه ماركوپلوتان قصد سفر دارد و حذر كنيد از رنجاندنش و دم كشيدگيش فزون خواهد شد از بهر اين خطر. گمان مي‌بريم كه در مقال نمي‌گنجد اشتياقتان براي ديدن كله بي موي ماركوپلو. بدانيد كه ما نيز در اين اشتياق با شما سهيميم زانكه ما خود نيز تا كنون سر بي موي خويش رويت ننموده‌ايم و شبها در اين انديشه مستغرقيم كه با سر تراشيده شبيه كدام يك از صيفي جاتيم؟

دوش با خود همي گفتيم كه اگر خواننده‌اي از خوانندگان اينجا اهل اين ديار باشد سهل خواهد بود كسب اخبار از شهر غريب. ديري نگذشت كه فرجام آن شراگيم وبلاگستان در يافتن هم سخني از خطه شيراز به خاطرمان خطور كرد و دور انديشي به خرج داده و خيال خام يافتن زاده‌اي از مشكين شهر را در ميان خوانندگان اين وبلاگ از سر برون كرديم. ناصحان دلسوز، ما را بر حذر داشتند از سرماي آن ديار و ما به اين گفته دلخوشيم كه "همه جاي وطن سراي من است" و حكماً حكمتي* در آن بوده كه ما ايامي را در اين ديار بگذرانيم و از خدا پنهان نيست از خلق خدا نيز پنهان نمي‌داريم كه با روياي سياحت در خطه چشم نواز اردبيل خيال خود آسوده مي‌داريم. باكي نيست اگر خلايق در فصل تابستان بدان ديار شوند كه ما به تاسي از آن پرنده فيلسوف* زمستان به ديدن سرما مي‌رويم...

*: موقع نوشتن اينكه حكمتي توش بوده ياد كارتن گارفيلد2 افتادم. گارفيلد (گربه هه رو ميگم كاپرفيلد يكي ديگه بود مجيد جان!) رو تو سياهچال انداخته بودن و گارفيلد واسه اينكه كم نياره مي‌گفت اصلا خوبه كه اينجوري شد. زبان مي‌خونم و اون كتابي كه هميشه دوست داشتم رو مي نويسم و ....

*2: شل سيلور استاين شعري داره درباره يه پرنده كه با كمي دخل و تصرف اينه: "تمام پرنده‌ها زمستان به سمت جنوب مي‌روند اما اين پرنده عجيب به سمت شمال ميره، در حالكيه نوكش از سرما بهم مي خوره، بال ميزنه به سمت شمال و ميگه فكر نكنيد عاشق برف و يخم يا اينكه سرما و زميناي يخ زده رو دوس دارم، من فقط به اين فكر مي‌كنم چقدر خوبه تنها پرنده شهر باشي...

خلاصه پست: اول دي ماه يعني حدود دو سه هفته ديگه دارم مي‌رم سربازي و آموزشي افتادم مشكين شهر اردبيل.


هزار وعده خوبان وفا نكند، وعده ماركوپلو وفا بكند!

اين پست صرفاً جهت بد قول نشدن درباره چند وعده داده شده در پاسخ به كامنتها صادر شده و هيچ گونه ارزش حقوقي نداشته و ترجمه آن هم از حيز انتفاع! خارج است. دوستان محترم براي خوندن يه پست ماركوپلويي برن پست بعدي بيان.

موضوع اول كه موجب گوشه كنايه هايي شده درباره پست نظرسنجي قرارهاي وبلاگي و قرعه كشي جايزه‌هاش هست. عرضم به حضور انورتون كه نتايج استخراج شده در حال بررسي است و به زودي در پستي نتايج به اطلاع عموم مي‌رسد. قرعه كشي رو ميخواستيم در قرار بازي بعدي انجام بديم كه شك و شبهه پيش نياد. اما هنوز قراري رو نتونستيم ست كنيم و اطلاع رساني كنيم. اگه نشه من خودم شخصاً يه قرار ميذارم و همونجا قرعه كشي مي‌كنم و مشخصه كه هر كي شك داره به صحت نتايج قرعه كشي ميتونه اون روز بياد و از نزديك ببينه تا بعدا دبه در نياره! اين از اين.

موضوع بعد درباره سوال يكي از خواننده ها بود كه گفته بود چجوري مي تونين بفهمين كه كي با سرچ چه كلمه اي اومده تو وبلاگتون. عارضم خدمتتون كه علي القاعده! اين كار توسط شمارنده ها انجام ميشه. وبگذر ميگه چند نفر اومدن با سرچ تو وبلاگت ولي تو قسمت مربوطه واژه ها رو نشون نميده. شمارنده ديگه اي كه من تو وبلاگم دارم نشون ميده كلمات سرچ شده رو . ولي بعضي ها رو كه من تو وبگذر ديدم نشون نميده. چراشو من نمي‌دونم. ميدونم الان داريد ميگيد كه تو چجوري از وبگذر كلمه‌ها رو مي بيني. مگه نگفتي نشون نميده. بايد بگه لازمش اينه كه مثل من زياد پاي كامپيوتر باشين و هر از گاهي كه صفحه اصلي وبگذر رو چك مي كنين تو قسمت آخرين بازديد كننده‌ها اونايي كه از گوگل اومدن رو تو صفحه اي جدا باز كنين تا بفهميد با سرچ چي اودن . واضحه كه اين روش هميشه جواب نميده ولي من چون دنبال اين نيستم كه همه رو بدونم اگه چيزي به تورم بخوره مي‌بينم كه با سرچ چي اومدن. اينم از اين. البته روش كار با اين شمارنده ها رو من نگفتم چون مي دونم كه ساده هستو و همه ميدونيد. اگه باز كسي نمي دونست بگه.

موضوع آخر درباره واژه كِكِه بود. دوستان خواستار معني اين واژه شده بودن. كِكِه در كنار خره دو تا از پركاربردترين كلمات در محاورات دوستان اصفهاني هست. خطاب كردن دوستتون با واژه خره اصلا معناي بدي نميده اونجا. بر خلاف خره كه يه معنا ميده كلمه كِكِه معني زياد داره و باهاش تا حالا زياد عبارت ساخته شده. كِكِه كاري، كِكِه خوري و ... (يه سرياش گفني نيست!) اما عبارت خود كِكِه پنداري معناي بد نميده. يه اصفهاني وقتي ميگه اين كِكِه كاري دستش نيست يعني اينكه اون آدم مهمي نيست. پس با اين حساب وقتي من ميگم شخصي دچار حس خود كِكِه پنداري شده يعني اينكه يه آدم بي ارزش فكر كرده مهم شده و خودش رو دست بالا گرفته. فكر كنم توضيحات كافي بود. پس اينم از اين.

طبق ايام ماضي اين پست تقديم ميشه به كسي كه با سرچ "كتاب خواهران عربي" رسيده به وبلاگ من.

 

طنابهايي كه در ذهنمان به گردن كسي ميندازيم

يكي از خواننده هام كامنت گذاشته بود كه مخالفت كنم با اجراي حكم اعدام شهلا جاهد. هم زمان كه داشتم فكر مي‌كردم به اينكه چي بايد جواب بدم به اين كامنت خوندم تو يكي از سايتا كه شهلا جاهد امروز صبح اعدام شده. مثل همه خبراي ديگه كه تكذيب ميشه و بعدا معلوم ميشه واقعيت بوده. مسئولين خبر اعدام شهلا جاهد در روز چهارشنبه رو تكذيب كرده بودن و اين اتفاق افتاد. درسته كه با اعدام شهلا جاهد ديگه لازم نبود به اين فكر كنم كه به كامنت خوانندم چه جوابي بدم ولي اون چيزي كه هنوز سر جاش بود باعث شد كه اين پست رو بنويسم. سالهاست كه نتونستم به نتيجه واحدي برسم درباره اعدام متهمين به قتل. اينكه مخالف اعدامم يا موافقش؟ يه ور ذهنم درگير اين قضيست كه اعدام و دار زدن آدمها كاري وحشيانه هست و درست نيست و همزمان يه ور ذهنم ميگه اين ديد من بيرون از ماجراست و اگه خداي نكرده من هم يه روز به خاطر يه آدم ديگه داغدار كسي بشم آيا بازم به وحشيانه بودن كشتن قاتل فكر مي‌كنم؟

تو كشور ما جرايم زيادي منجر به اعدام ميشن كه اينجا جاي بحث نيست واسشون. ولي به نظرم آدمهايي كه با قساوت و برنامه ريزي قبلي جون كسي رو مي‌گيرن مستحق مجازاتن. مسلماً كشتن كسي كه براي سرقت چند نفر آدم بي گناه رو به گلوله مي‌بنده خاطر هيچ كسي رو مكدر نمي‌كنه. ولي بعضي وقتا ميشه كه آدم حيرون ميمونه. قتل هايي كه توسط بچه ها انجام ميشه، قتل هايي كه توسط آدماي بي پناه و در معرض ظلم و براي دفاع انجام ميشه و قتلهايي كه طرف قصدي نداشته براي كشتن، آدم رو به ترديد ميندازه. دچار ترديد ميشي كه آيا يه فرمول واحد واسه همه جواب ميده؟ زني كه خودش و بچه هاش هر روز توسط يه مرد بيمار رواني شكنجه روحي و جسمي ميشن اگه واسه خلاص شدن خودش و بچه هاش شوهرش رو بكشه آيا به اندازه آدمي كه براي دزديدن اموال راننده‌ها اونا رو مي‌كشه مستحق چوبه داره؟اينجاست كه فكر مي كني شايد زندان براي برخي از قاتلين حكم بهتري باشه تا چوبه دار...

از سوي ديگه اگه كسي رو مستحق قصاص دونستيم آيا دار زدن و شكنجه دادن شيوه بهتريه يا تزريق سم و كشتن به شيوه آروم و بي درد؟

تو اين هشت سال خيلي بحث شده بود درباره پرونده شهلا جاهد. شايد به خاطر معروفيت ناصر محمد خاني. وكيل اين آدم گفته كه اون راز سر به مهري رو با خودش برد به اون دنيا. من اعتقاد دارم هر آدمي جون خودش رو دوست داره و اگه شهلا بي گناه بود حتما قاتل اصلي رو معرفي مي‌كرد. اگه فرض رو بر اين بذاريم كه اون به هر دليلي اين قتل رو مرتكب شده بود پس بايد مجازات مي‌شد. حالا اين مجازات بايد چوبه دار باشه يا زندان و حبس ابد موضوعيه كه فكر مي‌كنم نشه به اين راحتي دربارش حرف زد و نتيجه گيري كرد.

موضوعي كه هست اينه كه ما همه قاتلين خونسرد و كساني كه چندين نفر رو كشتن (مثل خفاش شب) رو مستحق چوبه دار مي‌دونيم مشكل از اونجايي شروع ميشه كه حد وسطي پيش مياد. بچه اي كه سر يه قدرت نمايي احمقانه تو پارك چاقويي پرونده و الان تو زندان ضجه مي‌زنه از ترس تولد 18 سالگيش... عروسي كه واسه دفاع از جونش كسي رو ناخواسته كشته... اينا پرونده هايي هستن كه روح آدم رو خراش ميدن و به واكنش وا ميدارن. اين ميشه كه بعضي از محكومين خوش شانس ميشن و براشون كمپين تشكيل ميشه و بعضي هاشون در نهايت نجات پيدا ميكنن.

گذشته از همه اين حرفا و ترديدا سه تا چيز رو مطمئنم:

اونايي كه از خون عزيزترين كساشون مي‌گذرن و رضايت ميدن (بدون انگيزه مادي) بي‌شك روح بزرگي دارن و بايد سر تعظيم فرو آورد در برابرشون...

اونايي كه يه آدم رو هر چند مقصر هشت سال در كش و قوس نگه ميدارن و آخر مي‌فرستنش بالاي دار مقصرن براي لحظه لحظه‌هاي بلاتكليفي اون آدم تو زندون...

قانون فعلي مملكت ما مثل خيلي چيزاي ديگش احتياج به بازنگري داره. نمي‌دونم چند بار ديگه بايد مثل قضيه سكينه محمدي همه دنيا رو بر عليه خودمون بشورونيم تا حضرات درك كنن لازمه تكوني به خودشون بدن؟


شير جوانان پاك سرشت، نيك انديشان نيك منش!

كارت گرافيك جديد خريدم و الان داره مثل بنز كار مي كنه و سلام مي‌رسونه. لازمه خدمت دوستان عرض كنم كه اون تصاوير پست ماقبل فقط آموزشي نبودن و واقعي بودن به امام!. دوچرخه منو بردن و من از همين تريبون اعلام رضايت مي كنم از دوستاني كه قصد دارن با خريدن يه دوچرخه منو شاد كنن!

مروري بر آنچه داريم كه تو چند روز گذشته برام جالب بودن و الان دارن تو ذهنم وول مي‌خورن:

اول اينكه بايد به اطلاع دوستان برسونم كه بعد از دوره هاي طولاني ناكامي در آمارهاي جهاني مشخص شد كه براي اولين بار تو يه چيزي اول شديم. درسته كه بين 4 تا كشور اول شديم ولي خوبيش اينه كه ما الان در مقايسه با چهار كشور كومور، افغانستان، پاكستان و عربستان كه حكومت اسلامي دارن بهترين وضعيتو داريم. (به كسي نگيد بهتون ميگم كه اينكه اول هستم رو هم خودمون كشف كرديم اونم توسط سردار سرلشكر صفوي!. البته ايشون نسبت به سردار نقدي شكسته نفسي بيشتري دارن و فتح قله هاي مختلفو رو نمي كنن. سردار نقدي كه قبلاً ناوهاي آمريكايي رو لگن دوننسته بودن اين بار فرمودن آمريكا در محاصره بسيجيان ايراني است و تعريف جديدي رو به ادبيات محاصره اضافه فرمودن. ايشون بر خلاف تعاريف محاصره كه از غرب وارد ادبيات ما شده، اعتقاد دارن حضور نيروهاي نظامي امريكا در افغانستان و عراق و پاكستان و پايگاه‌هاي اونا تو كشورهاي شمال و جنوب ايران به معناي محاصره ما توسط اونا نيست و اگه ما به تعاريف بومي خودمون رجوع كنيم مي‌بينيم كه ما اونا رو محاصره كرديم. به اين ميگن محاصره از درون! مديونيد اگه فكر كنيد كه اين تنها دريچه جديديه كه عزيزان به جهان علم گشودن. در اقدامي انقلابي قرار شده كه دوره دكتراي حج و زيارت تعريف بشه تو دانشگاها. اشتباه فكر نكنيد اين دكترا با اون دكترايي كه شما فكر مي كنيد فرق داره و منظور دكتراي پزشكيه. احتمالاً اين سري تو حج تمتع بيماريهاي خاصي كشف شده كه علم پزشكي سنتي قادر به درمون اون نبوده و بايد دكتر مخصوص حج اونا رو درمون كنه. بيماريهاي ناشناخته اين روزا بيداد مي كنه. آخرين بيماري كشف شده توسط عمو عزت (ضرغامي خودمون) بوده كه ايشون موفق به كشف بيماري"آنتروپي ناشي از تعدد كانال ماهواره" شدن. ايشون معتقدن بالا پايين كردن روزي 500 تا كانال وقتي زبونشون رو نمي دوني باعث عدم تمركز فرد ميشه. البته ايشون راهكاري پيشنهاد نكردن برا حفظ تمركز. شايد يكي از راهاش اين باشه كه كانالايي كه الان قفل هستن باز بشن تا ملت بيخود بالا پايين نكنن كانالا رو و بشينن برنامه دلخواهشون! رو ببينن. اين اكتشافات و افتخارات در حالي ادامه داره كه جهان غرب هم چنان داره به قهقهرا ميره و روز به روز رسواتر ميشن. آخرين رسوايي اونا به آماري بر مي گرده كه نشون ميده آمريكايي ها متقلب ترين محقق هاي دنيا رو دارن. تحقيقات نشون داده كه در 10 سال گذشته پژوهش هاي علمي 169 دانشمند آمريكايي به علت اشتباهات فاحش و خطرناك و تحقيق 84 آمريكايي ديگر به علت تقلبي بودن  اطلاعات آن فاقد ارزش شناخته شده است. خوب وقتي آمار تقلب آمريكايي ها از كپي پيست هاي ايراني ها بيشتره ديگه اينكه اونا تو 10 سال چند تا تحقيق داشتن و و ما چند تا، اهميتي نداره. اين مثل همون بنده خدايي بود كه مي‌گفت آمار مخاطبانش 100 برابر شده ظرف يه ماه و بعد معلوم شد كه ماه قبل يه نفر بوده الان شده 100 تا!

پ.ن: با مزه ترين عنواني كه از گزارشگر به مدال آوران ايراني رسيد اين بود: 

"درود بر شير جوانان پاك سرشت، نيك انديشان نيك منش!"

ميگن آدم رو سگ بگيره جو نگيره همينه ها.


آموزش سرقت در 10 ثانيه به صورت تصويري

نميشه كه هميشه مطالب وبلاگ پر باشه از چيزاي قشنگ و مثبت كه. اگه منطقي به موضوع نگاه كنيم بايد قبول كرد كه برخي از جماعت محترم اراذل اوباش هم ممكنه اينجا رو بخونن و بايد نوشته هاي اينجا براي اونام چيزي بدردخوري داشته باشه. اين شد كه تصميم گرفتم يه مطلب آموزشي بذارم براي دوستان اراذل اوباش تا مستفيض بشن. قبل اينكه بريم سر اموزش لازمه كه يه چند خطي هم واسه دوستاني بنويسم كه آدم حسابي هستن و آموزش سرقت به دردشون نمي‌خوره! (خداييش مي بينيد كه من چقدر به فكر پوشش دادن همه مخاطباي اينجام؟)

كوچولو كه بودم دوچرخه نداشتم. دوچرخه سواري رو با دوچرخه يكي از دوستام ياد گرفتم و تو اين همه سال هيچ وقت نشد كه براي مدت طولاني دوچرخه داشته باشم. چند سال پيش يكي از كارايي كه هميشه ميذاشتم واسه ماه بعد خريدن دوچرخه بود. رسيد روزي كه ديدم دائم دارم براي جابجا شدن تو شهر موتور مي‌گيرم. خونه تو فاطمي بود و محل كارم ايرانشهر و معمولآ با توجه به اينكه بايد چند بار تاكسي سوار مي شدم و يه طرفه بودن خيابونا زياد با موتور جابجا مي‌شدم. بالاخره دو سال پيش (مهر 87)با يكي از بر و بچ رفتيم ميدون گمرك (رازي) و يه دوچرخه باحال خريدم. گفتن نداره كه جنازه من رسيد خونه. چون دوستم مي‌خواست بره جايي و من هم مجبور شدم با دوچرخه خريداري شده از گمرك برم اميرآباد. بعد از كلي سال كه مي گذشت از اخرين دوچرخه سواريم سوار دوچرخه شده بودم و اون مسير 7 كيلوتري رو هم بايد با شيب زياد جنوب به شمال تهرون ميومدم. خلاصه جونم بگه واستون كه ما روزگاري داشتيم با دوچرخه خريداري شده و لاو مي تركونديم باهاش. تو شلوغي هاي سال قبل همه جا باهاش مي رفتم و كسي شك نمي كرد. ميشد روزايي كه باهش 40-50 كيلومتر تو شهر اين طرف اون طرف مي رفتم. سريال عشقي من با دوچرخم با دزديده شدنش از جلو در بانك شد يه سريال درام...

بگذريم. روزگار خوبي بود. به قول بهروز وثوقي بلا روزگاريه عاشقيت...

و اما آموزش سرقت واسه دوستان اراذل. قبل از هر چيزي بايد اينو بگم كه مهمترين چيز برا تبديل شدن به يه دزد خوب اعتماد به نفسه. اعتماد به نفس كه داشته باشين پشت بندش هم سرعت عمل مياد هم خونسردي.واسه دزديدن يه چيزي اولين چيز اطمينان از اينه كه صاحبش داره ازش فاصله مي‌گيره  كار شما از همين جا شروع ميشه و دو ثانيه كافيه تا خودتونو نزديك كنين به سوژه مورد نظر. بعد از اينكه اطمينان پيدا كرديد صاب مال! (همون مالك) حواسش نيست 5 ثانيه طلايي آغاز ميشه. شما 5 ثانيه وقت داريد تا كار رو تموم كنيد. اكثر دزدايي كه گير ميفتن واسه اينه كه قانون طلايي 5 ثانيه رو رعايت نمي كنن. اگه قانون رو رعايت كنين و تو 5 ثانيه جنس رو هاپولي كنين مطمئن باشين كه گير نميفتين. تجربه ثابت كرده كه دو ثانيه زمان كافيه تا از محل دور بشيد. نوش جونتون.

پ.ن: چنانچه آقا دزد محترم اينجا رو مي‌خونن: دوچرخم خوبه حالش؟ خودت استفاده مي كني يا فروختيش؟ دنده هاش كه اذيت نمي كنن؟ اگه بعد اون چيز بهتري دزدي كه ديگه دوچرخه من رو سوار نميشي بيار خودم برمي‌دارم ازت!

پ.ن2: اگه كسي اينجا رو مي‌خونه و دزد محترم رو مي‌شناسه معرفيش كنه تا من سوالاي بالا رو ازش بپرسم!

حس شتر مرغي اين روزها

اول نوشت مهم: دوستاني كه پست قبل من رو نخوندن لطف كنن منت نهاده و اونو بخونن.

هميشه يه حس دو گانه موقع ديدن بازيهاي آسيايي يا المپيك مياد و يقه (همون خِر) ما رو مي چسبه و نه ميذاره مرغ باشيم و نه اجازه ميده شتر باشيم. اين حس شتر مرغي بدجور ماركوپلوتون رو درگير كرده و نمي‌ذاره آب خوش از گلوش پايين بره. از يه طرف دوست دارم كاروان ايران بدون گرفتن هيچ مدالي هيچم بشه تا آبروي حضرات دو دره و مال مفت خوري كه دستگاه ورزش كشور رو مديريت مي كنن بره و ديگه نتونن راس راس تو چش مردم وعده هاي تو خالي و پوچ بدن و دروغ بگن.

از طرفي عرق ملي و زحمات ملي پوشاني كه با سختي هر چه تمام تر تلاش مي كنن واسه كسب مدال نميذاره كه با فراغ بال با اين حس رذيلانه خوش باشم و دوست دارم تك تكشون برنده بشن و مدال بگيرن.

حال و روز اين روزها من رو مي‌بره به سالها قبل. اون روزا كه كم سن بودم (13-14 سالگي) كتاب زياد مي‌خوندم و يه مدتي ويار كتابهاي كلاسيك جنگي افتاده بود تو سرم. بيشتر كتابهاي مربوط به جنگ جهاني دوم. حس شتر مرغي اين روزا منو عجيب ياد اون روزا ميندازه

اون سالها موقع خوندن كتابهاي كت و كلفت درباره عمليات هاي مختلف و نبردهاي بزرگ جنگ جهاني نمي‌تونستم حس تحسين خودمو نسبت به نبوغ و سخت كوشي و نظم آهنين آلمانها سركوب كنم و ناخودآگاه حس خوبي داشتم موقع خوندن اطلاعات مربوط به پيروزي‌هاي برق‌آساي آلمانها در سالهاي اول جنگ.

از طرفي جنبه مرغي يا شتري وجودمون (فرق نمي كنه كدومش مهم اينه كه يه دونه از اونا!) آگاه بود از آتيشي كه هيتلر تو دنيا روشن كرده بود و باعث كشته شدن ميليونها انسان شده بود و هيچ رقمه نمي‌تونست تاييد كنه اين آدم و مارشال‌هاي نابغش رو.

خلاصه كلام حال بديه و ما سرگردون مونديم با اين سفت كن شل كني كه اين مرغ و شتر نانجيب راه انداختن

آخر نوشت مهم: چون مي دونم وقتي اول نوشت رو خوندين گفتين بذار ببينم چي نوشته بعداً ميرم مي‌خونم گفتم اينجا يادآوري كنم خوندن پست قبلي رو!

يك نظر سنجي (بازي) وبلاگي با جوايز ارزنده

ما كه توعمرمون نه بازي وبلاگي درست كرده ايم و  نه بازي كرده‌ايم. ديروز طي برگزاري جام هفت سنگ به ذهنم رسيد كه يه بازي يا بهتر بگيم نظرسنجي راه بندازم. اونجا تو جمع گفتم و چون بعضيا رفته بودن اينجا مبسوط‌تر شرحش ميديم!

ايده اول شكل گيري اين نظرسنجي برميگرده به ايده جناب صفر و نيم براي راه انداري جام هفت سنگ. چون قرار شد مسابقات به مديريت جناب صفر و نيم هم چنان ادامه داشته باشه من گفتم يه بازي بذارم كه هم اونايي كه جمعه اومده بودن بتونن شركت كنن و هم اونايي كه نيومده بودن. اين شد كه رخصت گرفتيم از جناب صفر و نيم و نوشتيم اين پست رو. تمام دوستاني كه روز جمعه گذشته اومده بودن پارك پرديسان و تمام خوانندگان اينجا و خوانندگان جاهاي ديگه مي تونن تو مسابقه شركت كنن و به سوالات نظرسنجي جواب بدن و جايزه بگيرن.

از اونجايي كه يكي دو بار كه مسابقات بسيار كوچيك تو همين وبلاگ راه اندازي كرديم ملت اومدن بهتون زدن كه جايزه ها رو نميدي و از اين حرفا، ما هم تصميم گرفتيم يك بازي- نظرسنجي راه بندازيم و قبلش هم جايزه هاشو اعلام كنيم. جايزه ها تو قرار بعدي رسما طي مراسم با شكوهي به برنده داده ميشه و اما جايزه‌ها:


1- يك عد لينك طلايي در سايت ماركوپلو دم كشيده به مدت يك ماه (لينك طلايي بسيار خفنه و اصلاً شكل لينكهاي عادي نيست، دوستان بپرسن تا بگيم چيه!)

2- لينك مادام العمر وبلاگ برنده در وبلاگ ماركوپلو دم كشيده

3- اصل كارتهاي زرد و قرمز مسابقات هفت سنگ كه توسط چهار داور بين المللي استفاده شده

4- عضويت افتخاري در هيات رئيسه كميته برگزاري بازيهاي وبلاگي

5- تشويق از طرف جمع در هنگام اهداي جوايز

6- مصرف يك ماه محصولات ... ببخشيد، دو ماه كامنت گذاشتن توسط ماركوپلو براي هر پستي كه برنده مي‌نويسد

7- قرار ملاقات اختصاصي با ماركوپلو دم كشيده پس از كچل كردن براي سربازي و دريافت اجازه براي هار هار خنديدن به وي به مدت 3 دقيقه

8- cd فيلم رقص جام در انتهاي مراسم هفته گذشته

9- و در انتها يك كارت بانكي پر با موجودي ...... ريال (مبلغ بالاست. فقط مي تونم اينو بگم كه مبلغ 6 رقميه و عدد مورد نظر هم به مسابقه هفت سنگ ربط داره). با تشكر ويژه از بانك .... كه اسپانسر اين بخش بودن.

و اما مسابقه:

سوال اول: به نظر تون با حال ترين رويداد روز جمعه چي بود؟

1- مراسم رقص (يا به قول عزيزي رسم) جام در انتهاي مراسم

2- جمع شدن حدود 60 نفر براي يك قرار وبلاگي

3- برگزاري مراسم بدون هيچ گونه مزاحمت و دلخوري

4- حضور خوراكي‌هاي مفتكي در طول مراسم

5- اوقات خوشي كه واسه همه اون لحظات ايجاد كرد

6- نبودم نمي‌دونم


سوال دوم: به نظر تون بزرگترين نقطه ضعف مراسم روز جمعه چي بود؟ (گير ندين بابا. كلي زور زدم تا همين نقطه ضعفا رو جور كنم. به هر حال بايد يه نظر سنجي درباره مشكلات مي كرديم كه شماها نگيد كشتين خودتونو از بس به به چه چه كردين!)

1- محل برگزاري بازيها

2- كم بودن اطلاع رساني درباره مسابقات

3- منظم نبودن پذيرايي

4- زمان كم برنامه

5- تحويل نگرفتن اونايي كه بازي نمي كردن

6- نبودم نمي دونم


سوال سوم: براي مسابقات بعدي چه بازي رو پيشنهاد مي‌كنيد؟

1- هفت سنگ

2- وسطي

3- استپ هوايي (براي درك همه: اون بازيهه كه توپو ميندازن بالا اسم يكي رو ميگن)

4- زو 

5- لي لي

6- طناب كشي

7- گانيه

8- هيچ كدوم


سوال چهارم: كجا رو براي برگزاري مراسم بعدي پيشنهاد مي‌كنين:

1- پارك پرديسان

2- پارك قيطريه

3- بوستان گفتگو

4- آب و آتش

5- پارك چيتگر

6- پارك لاله

7- هيچ كدوم


سوال پنجم:به نظرتون مسابقات هر چند وقت يك بار برگزار شه خوبه؟

1- دو هفته اي يك بار

2- ماهي يك بار

3- دو ماهي يكبار (مثلاً ماههاي زوج يا فرد)

4- سالي يك بار


سوال ششم: اگه فرض كنيم تو مسابقات بعدي بخواين شركت كنين دوست دارين با كدوم بلاگر هم تيمي باشين؟ (مهم نيست بلاگري كه مي‌گيد گفته باشه ميام تو اينجور مسابقات، هم‌چنين هدف انتخاب بهترين وبلاگ نيست! به مسابقه‌اي كه بالا انتخاب كردين فكر كنيد و ببينيد دوست داريد تو تيم كي باشين؟ به اينكه بتونين ببريد فكر كنيد!) در ضمن جواب به اين سوال يه جورايي اجباريه و جواب سفيد از قرعه كشي خارجتون مي‌كنه. گفته باشم!.

براي شركت تو اين مسابقه و با هدف تجميع آرا! لطفاً كامنتي حاوي 5 عدد و نام يك بلاگر براي اين پست ارسال كنيد. كامنتتون مي‌تونه همچين چيزي باشه:

"سوال اول:1- سوال دوم:1- سوال سوم:1- سوال چهارم:1- سوال پنجم:1- سوال ششم بلاگفا"

زمان شركت تو مسابقات از همين الانه كه داري مي خوني! تا ساعت 24 روز جمعه 28 آبان. فعلاً هم قصدي واسه تمديدش نداريم.

قرعه كشي بين تمامي كساني كه به كل سوالات پاسخ داده باشن در اولين قرار وبلاگي بعدي كه جناب صفر و نيم بذارن به صورت حضوري و در حضور نمايندگان فدراسيون جهاني برگزار ميشه و همون جا برنده اعلام ميشه و اگر باشن كارت بانكي و كارتهاي زرد و قرمز بهشون داده ميشه و زمان بندي ساير جايزه‌ها هم مكتوب بهشون اطلاع داده ميشه. قبل از اون نتايج نظر سنجي تو همين وبلاگ اعلام ميشه.

از تمام دوستاني كه تو بازي شركت مي‌كنن خواهشمنديم با توجه به تاثير نتايج اين بازي بر برنامه‌هاي بعدي لينك اين پست رو تو وبلاگشون بذارن و از خوانندهاشون بخوان كه تو اين بازي شركت كنن. باز هم تاكيد ميشه كه اشكالي نداره اگه تو وبلاگ خودتونم به سوالا پاسخ بدين ولي اينجا كامنت بذارين كه هم تو قرعه كشي باشين و هم ما بتونيم يه جمع بندي داشته باشيم از نظرات بچه ها.

بعداً نوشت ضروري: تا حالا ديدين تو اين عروسيا ميگن دستا شله؟ اين همه آدم اومدن اين پست رو خوندن فقط 75 نفر تو نظرسنجي شركت كردن. سيم ثانيه وقت بذاريد جواب بدين به 5 تا سوال. با اين كار به بهتر شدن بازيهاي بعدي كمك مي كنين. دوستاني كه نبودن روز جمعه و عزيزان شهرستانيم نظر بدن. واسه اونام برنامه داريم!

روايت مختصر! ماركوپلوي دم كشيده از ما وقع ليگ هفت سنگ

با توجه به عدم حضور برخي از وبلاگ خوانان مقيم مركز و غير مركز در قرار امروز واجب كفايي است كه گزارشي مكتوب از قرار وبلاگي امروز و جام هفت سنگ براي اين دسته از عزيزان نوشته بشه. گفتن نداره كه دوستان حاضر در قرار هم كه به علت كثرت سوژه! متوجه برخي از جزييات نشدن مي‌تونن از اين گزارش مستفيض شن.

1- واسه اينكه هي نپرسين كه اصلاً اونجا چه خبر بود و جام هفت سنگ چيه همين اول ميگم و به قول جنوبي ها خِلاص! 50-60 تا آدم بيكار عصر امروز جمع شده بودن هفت سنگ بازي كنن و يه 20-30 نفر از اونام بيكار تر اومده بودن هفت سنگ بازي كردن اونا رو تماشا كنن. شديم 8 تا تيم دو بدو بازي كرديم. تيم هالوچه ها اول شد و مسلماً يكي هم دوم! گفتن نداره (ريا ميشه!) كه تيم ماركوپلو دم كشيده با رشادت بازيكنانش مقام نايب قهرماني رو به دست آورد و به مسابقات جهاني راه پيدا كرد!

2- من طبق زمان اعلام شده (راس ساعت 1.5) تو محل بودم و ديدم كه 40 نفري اومدن. اول فكر كردم اينجا پارك پرديسانه مريخه. بعداً با ديدن چهره آشناي برخي از دوستان فهميدم درست اومدم. ملتمسانه به درگاه بار تعالي دعا مي‌كنيم اين خوش قولي دوستان در قرارهاي ديگشون هم بروز پيدا كنه!

3- تنها دو نفر با پوششي متفاوت براي بازي اومده بودن. جناب گوريل فهيم با لباس ورزشي اومده بودن و جناب صفر و نيم با كت شلواري كه براي جلسه خواستگاري ابتياع كرده بودن!

4- علي رغم آه و حسرت خوانندگان مقيم غير مركز، دو نفر شركت كننده غير تهراني داشتيم. عزيزي از مشهد و دوستي از بوشهر تشريف آورده بودن. ياد بگيرين دوستان شهرستاني. (من نميگم كه دوست بوشهريمون بعد از اومدن براي كاري به تهران از قرار مطلع شده بودن كه شما كمي غيرت نشون بدين. واسه همين خوانندگان شهرستاني اين تيكه رو نديده بگيرن!)

5- اعضاي فيسا (فدراسيون جهاني هفت سنگ، اون س مال سنگ نيست منظور seven stone مي‌باشد!) همكاري خوبي نشون داده بودن و چهار تا داور براي اين مسابقات فرستاده بودن. واقعا دستشون درد نكنه. داوري خوب بود فقط يكي از داورا حواسش به عكس گرفتن بود تا داوري كردن، يكيشون بعضي وقتا جا داوري وسطي بازي مي‌كردن، دو تا بقيه هم خودشون بازيكن بودن!

6- انعطاف و احترام به نظرات جمع تو مسابقات موج مي‌زد! قوانين مسابقات يه هف هش (همون 7-8) باري عوض شد و هر تيمي با يه قانوني بازي مي‌كرد. تغيير قوانين اين فايده رو داشت كه الان دوستان هر كدوم به تنهايي مي‌تونن كتاب "قوانين هفت سنگ: از آغاز تا كنون، از محله ما تا محله شما" رو بنويسن!

7- (اين شماره رو لطفاً با لحن عادل فردوسي پور بخونين) من ملتمسانه از اعضاي محترم كميته فيسا خواهش مي‌كنم كه براي مسابقات بعدي از سنسور تشخيص لمس توپ، تو لباس شركت كنندگان استفاده كنن تا بحث "خوردي"  "نخوردم" از هفت سنگ كشورمون واسه هميشه حذف بشه. تو همه جاي دنيا اين مساله حل شده و من نمي‌دونم چرا اينجا بايد گيسي و گيس كشي داشته باشيم. 

8- مراسم اهداي مدال با نظم و ترتيب خاصي! برگزار شد كه در شماره‌هاي آتي شرحش اومده. فقط ميزان رشوه رد و بدل شده اين وسط معلوم نبود. رشوه‌اي كه باعث شد مدال برنز به شخصي داده بشه كه اصلاً تو مسابقات شركت نكرده بود!

9- يكي از پر رنگ ترين مسائل تو بازي تيمها اعتراض بود. فرقي نمي كرد به چي. همه معترض بودن. به رنگ توپ، به تعداد اضلاع سنگهاي هفت سنگ، به قانون توقف نداريم، به سايز پاي اعضاي تيم مهاجم، به خشانت دوستان سنگ چين و نذار سنگ بچين!، به مزه شكلات توزيع شده، به رنگ كارتهاي داور، به امكانات كم دهكده بازيها و ... . خلاصه به همه چي اعتراض مي‌شد.

10- پيشنهاد اخلال گرايانه من براي انجام بازي وسطي به شدت مورد استقبال قرار گرفت و گروهي از حضار شروع كردن به بازي هفت سنگ. با تغيير قوانين كه مطابق با نظرات ما هم بود، خطر انحلال مسابقات از بيخ گوش ليگ هفت سنگ گذشت!

11- نمايندگان فدراسيون جهاني از دو تيم اول و دوم رسما براي مسابقات جهاني سال آينده دعوت كردن. از كليه اعضاي اين دو تيم از همين حالا خواسته ميشه برن دنبال كاراي پاسپورتشون! مشخصاتتون رو هم بدين به سرپرست تيم تا به موقع ارسال بشه و به سرنوشت استقلال قلعه نويي دچار نشيم!

12- منسجم‌ترين و هماهنگ‌ترين! تيم مسابقات، تيم آريشكا بود كه از قبل حتي ياركشي هم كرده بودن. فقط نمي دونم چرا نوبتشون شد جا زدن! و سه هيچ بازنده اعلام شدن. خوبي اين حركتشون اين بود كه يه تيم بدون بازي كردن رفت نيمه نهايي!

13- استعداد برخي از عزيزان در مخفي كردن توپ بسيار بالا بود. جمعي از دوستان مورد توجه "كميته استعداد ياب پر يا پوچ همايوني" قرار گرفتن و از اونها براي مسابقات دربار همايوني دعوت به عمل اومد.

14- تيم ماركوپلو علاوه بر مقام نايب قهرماني موفق شد جايزه ويژه "استفاده كننده ترين تيم از وقت آزاد" رو هم كسب كنه. ما تونستيم در فواصل سه مسابقه اي كه برگزار كرديم كلي وسطي بازي كنيم، پشت سر بقيه غيبت كنيم!، چند دست گل يا پوچ بازي كنيم، با هم ديگه اتل متل توتوله بازي كنيم، چيپس و پفك و آب معدني "معقول" بخوريم، ....

15- شاهكار مراسم اهداي جام، رقص جام بود كه توسط عناصر معلوم الحالي مانند و.و ، ن.ب و ص.ن انجام شد. خواهران و برداران ارزشي تنفر و انزجار خودشون رو از چنين حركات زننده‌اي با فريادهاي "اين كمره يا فنره" و " ... بايد برقصه" "خانما دس، آقايون رقص حالا برعكس!" نشون دادن.

16- من خسته شدم از بس نوشتم شما خسته نشدين؟ 




روشنگري من باب وجه تسميه ماركوپلو دم كشيده بودنمان

تو اين مدت كه اينجا مي نويسم بعضي وقتا كامنتايي داشتم كه اين ماركوپلو دم كشيده يعني چي؟ به دو سه نفري قول داده بودم كه يه پست در اين باره بنويسم. ديشب وقتي يكي از خواننده هاي اينجا گفت يه نفر يه جايي ماركوپلو رو خونده مار كوپولو (كپل همون چاق) ديگه حجت تموم شد و مصمم شدم روشنگري كنم در اين زمينه.

روزي كه اين وبلاگ رو درست كردم يه نيم ساعتي داشتم به اسمش فكر مي كردم. من به اقتضاي رشته‌اي كه خوندم (من مديريت خوندم گرايش بازاريابي) هميشه سر و كارم با برند (مارك يا نام تجاري) بوده و مفهوم نام گذاري براي بچه‌‌هاي رشته ما با بقيه فرق داره. دوست داشتم اسم اينجا هم جالب باشه هم تو ذهن بمونه و هم بي معني نباشه. يادم نيست چه جوري رسيدم به كلمه ماركوپلو ولي چيزي كه باعث شد ازش خوشم بياد اين بود كه همه ماركوپلورو مي‌شناختن و اسمش مترادفه با سفر كردن و تجربه هاي زياد. از اونجايي كه اكثريت وبلاگ نويسا كم سن تر از منن* خوب تا اينجاي قضيه حل بود. بحثي درش نيست كه من با تجربه تر از اون اكثريتم و مي‌تونم ماركوپلو شون باشم.

كلمه ماركوپلو به تنهايي به دلم نمي نشست. توجهم به كلمه پلو ته اسم جلب شد و اولين چيزي كه براي پلو به ذهنم رسيد دم كشيده بود. پلو دم كشيده به نظرم تركيب جالبي اومد و خود دم كشيدگي هم باز بر مي‌گشت به تجربه داشتن و جا افتادن و مسلماً كسي كه از 30 سال رد شده باشه دم كشيده محسوب ميشه!

خلاصه اينكه كلمه ماركوپلو دم كشيده خلق شد و دوسش داشتم شد اسم وبلاگ. با توجه به اين توضيحات واضح و مبرهن است كه:

- اين جانب كپل نيستم.

- دُم ندارم كه دمم بخواد كشيده باشه!

- خودمم مي‌دونم كه كلمه دم كشيده بدون كلمه پلو بي معنيه. ولي به اون كلمه پلو دقت بفرماييد.

- من اينجا با هر كي كه ادعاي ماركوپلو بودن داره دعوايي ندارم (عزيزي فرموده بودن تو كامنتا كه چون هفته‌اي 3000 كيلومتر سفر مي كنن پس ايشون ماركوپلو هستن) شما ماركوپلو باش ما هم ماركوپلودم كشيده خودمون هستيم. دنيا به آخر نمي‌رسه كه بابام جان.

در ضمن مشغول ذمبه! هستيد اگه فكر كنيد كه من با اين اسم مي‌خواستم تجربيات و فهم و كمال خودم رو با دو بار تاكيد (ماركوپلو و دم كشيدگي) فرو كنم تو چشتون. باور بفرمايين هدف اين بود كه وقتي كسي اين اسم رو مي‌بينه بگه چه بامزه و تو ذهنش بمونه. كه من مطمئنم شما گفتين و تو ذهنتون مونده!


*: اينم بايد بگم كه سنم رو گفتم قبلاً؟ به آدرس وبلاگ يه نگاه بندازيد. هر كي از من بپرسه چندي هستي جوابم اينه كه پنجاه و هشتي هستم. اين پنجاه و هشتي (يا 58 اي) همون 58e خودمونه ديگه. خداييش اينو هم كسي نفهميده بود؟


پ.ن: دوست دارم دوستاني كه اينجا رو مي‌خونن تو كامنتا بگن كه چه برداشتي داشتن از اسم من اولين بار. جون هر چي مرغه همه نيايد بگيد كه من همه اينايي كه گفتي رو فهميدم. راستش رو بگيد. راستگويي چند سال يه بار خوبه به خدا. واسه بدنتون خوبه!

بعدا نوشت ضروري: دوستاني كه كامنت ميذارن به اين نكته توجه كنن كه من بدم نمياد بدونم اولين بار چجوري اومدين اينجا و حستون چي بوده وقتي اسمو ديدين. اما اينو در نظر داشته باشين كه من مي‌خوام بدونم اولين بار وقتي اسم اينجا رو ديدين چه جوري اونو خونديد و معنيش چي رسيد به نظرتون؟ عالي ميشه اگه همه اينا كه گفتم رو بگيد.

صفرهاي بي‌شمار

كامنت يكي از خوانندگان من رو ياد مادربزرگم انداخت. خدا بيامرزتش. مادربزرگ مادري من سالهاست كه فوت شدن. اون روزا چند ماهي از سال رو خونه ما زندگي مي‌كردن و خدا بيامرز عادت داشت قيمت هر چيزي رو سوال مي‌كرد و با تورم اون سالها وقتي مي‌فهميد فلان چيز شده پونصد تومن يا هزار تومن محكم مي‌كوبيد رو دستش و با تعجب رقمو تكرار مي‌كرد و مسبب گروني ها رو نفرين. سالها بود كه ديگه به خاطر كهولت سن خريد نمي‌كردن و تصويري از گروني سالهاي بعد جنگ نداشتن. اوج اين قضيه موقع صدقه دادن بود كه به نوه‌هاش توصيه مي‌كرد كه هميشه يه پنج تومني صدقه بذارن كنار و اين عدد رشد نكرد با تورم لعنتي اون روزا. واسه مادربزرگ من (كه صداش مي‌زديم ماماني) صدقه همون پنج تومن بود و تا آخر عمرشم همون موند. 

ماماني رفت و نديد اضافه شدن صفرا رو به رقمهاي اين روزا. اگه الان بود و مي‌ديد صفراي روبروي رقماي امروزي رو، مطمئناً فكر مي‌كرد دارن سر به سرش ميذارن و حاضر نمي‌شد قبول كنه. 

اون روزا مادربزرگم هر وقت روزنامه يا مجله‌اي دست يكي از ماها مي‌ديد مي‌پرسيد: "چيزي از كربلا ننوشته؟ نگفتن كي راها باز ميشه؟" و ما هميشه مي‌گفتيم نه. به خودم مي‌گم اگه ماماني الان بود تنها چيزي مي‌تونست خوشحالش كنه اين روزا، همين سوال بود كه اجل مهلتش نداد جوابي غير از جواباي هميشگي بشنوه...

روحش شاد

تلاش براي خواب

مي شد يه معرفي درست درمون نوشت واسه اينجا و كلي حال و احوال كرد با خواننده هايي كه وجود خارجي ندارن. اصلن ميشد كلي توضيح داد كه وجه تسميه اسم وبلاگ چيه و مي شد چيز فهم كرد ملتو كه آدرس وبلاگ به چي بر مي گرده. اصلن مي شد كلي اهداف متعالي رديف كرد واسه نوشتن يه وبلاگ بعد سالها خوندن و رم كردن از نوشتن... اما من ترجيح مي دم به جاي همه اينها از اين بنويسم كه ساعت ۶ صبحه و من از ديشب خوابم نبرده و زندگي دوباره جغدي شده و آهنگ در حال پخش آي تنها شدم واي كجا دنياي هستشو و مشكل اينه كه من مي دونم كجاي دنيام...

فقط تصور كن كجات مي سوزه كه واسه اينكه ۵ درصد خوابت بگيره و زمان بگذره بري فيلم مورد علاقتو كه كلي وقته ميخاي ببينيش رو در بياري از قفسه كه زبونش ايتالياييه و بذاري ببينه لا مصب زيرنويس انگليسي هم نداره فارسي پيشكشش. اينه كه به خودت همزمان فحش ميدي و قول ميدي كه موقع فيلم خريدن چش و چارتو باز كني.