خيّر يابي نوين
يه وقتهايي پيش مياد كه تو تكليفت با اتفاقي كه داره روبروت ميفته معلومه. چند ماه پيش بود كه براي انجام كاري رفته بودم تو بالكن خونه يكي از دوستان. هنوز چند ثانيهاي نگذشته بود كه متوجه صداي گفتگوي نسبتن بلند راننده يه پژو سياه شدم كه داشت با كسي اون طرف خط دعوا مي كرد. فهميدن اينكه دعوا سر پول مقدار متنابهي مواد مخدر بود نياز به هوش بالايي نداشت. طرف شاكي بود كه جنسا رو داده به طرف و اونم خورد كرده فروخته و الان دبه در آورده و بايد پول رو بده و اون طرف هم ظاهرن از كيفيت پايين جنس شكايت ميكرد. براي من واضح بود كه بايد همچين آدمي رو معرفي كرد به پليس. پس رفتم پايين و شماره پلاك ماشين رو ديدم و اون رو به همراه مشخصات ماشين به 110 گفتم و چون ماشين متوقف بود كنار خيابون جاي اون رو هم گفتم. چند دقيقه بعد ماشين حركت كرد و من نمي دونم آخر ماجرا چي شد. (ميدونم همتون دوست داشتيد ميگفتم از اون بالا ديدم دو تا بنز اومدن مثل هشدار براي كبرا 11 پيچيدن جلو طرف و اونو كت بسته بردن. درسته كه اينجوري جذابتر ميشد اما من كشته مرده صداقت خودم هستم. من اينجا دروغ به خرجتون نميدم. ميدم؟)
اينجا ماجرا بيش از حد صفر و يكي بود و راحت ميشد تصميم گرفت. اما بعضي وقتا ميشه از زاويه هاي مختلفي به يه موضوع نگاه كرد. امروز تو خيابون كريمخان به يه آگهي جالب برخوردم. طرف تو يه كاغذ A4 نوشته بود كه براي آزادي يه زنداني به يه آدم خير با سند معتبر نيازمنديم و شماره هم نوشته بود. يه وَر ذهنم ميگه چقدر آدمها اعتماد به نفس دارن كه فكر مي كنن يكي پيدا ميشه دو دستي سند نازنينشو بده به طرف و خودشو بندازه تو هچل. وَر ديگه ذهنم ميگه نفس وجود يه آگهي مثل اين يا هزاران آگهي مشابه اين معني رو ميده كه ظاهرن هنوز آدمهايي هستن كه تحت تاثير قرار ميگيرن و مورد سوء استفاده قرار ميگيرن. ور ديگه ذهنم ميگه ممكنه اين آگهي اميد آخر آدم نااميدي بوده براي برگردوندن يه زنداني مثلن مالي به سر سفره هفت سين شب عيد...
وَر ديگه ذهنم (بيخود تو ذهنتون وَر هاي ذهن من رو نشمريد. مگه همه ذهنها بايد دو تا ور داشته باشن؟) نبايد جايي باشه براي پيگيري اينكه اين آدم راست ميگه يا دروغ؟ اگه تعارف رو كنار بذاريم احتمال اينكه اين نوشته كلاه برداري باشه و طرف قصد سوء استفاده داشته باشه بيشتر از حالتهاي ديگه هست. حالا با اين حساب وظيفه آدم چيه؟ بايد مثلن به پليس يه كلاه برداري مشكوك رو گزارش بده؟ تلفن بزنه به طرف سعي كنه ببينه راست ميگه يا نه و اگه راست ميگفت معرفيش كنه به نهادهاي مرتبط؟ پوزخند بزنه و رد بشه از كنارش؟ تعجب كنه بياد دربارش يه پست تو وبلاگش بنويسه؟ به خودش بگه اينم مثل هزارن مورد ديگه تو اين مملكته و آخرش بگه مملكته داريم؟ شما بگيد آدم بايد چيكار كنه؟؟؟
دوست داشتم اسم اينجا هم جالب باشه، هم تو ذهن بمونه و هم بي معني نباشه. يادم نيست چه جوري رسيدم به كلمه ماركوپلو ولي چيزي كه باعث شد ازش خوشم بياد اين بود كه همه ماركوپلو رو ميشناختن و اسمش مترادفه با سفر و تجربه هاي زياد. از اونجايي كه اكثريت وبلاگ نويسا كم سن تر از منن تا اينجاي قضيه حل بود. بحثي درش نيست كه من با تجربه تر از اون اكثريتم و ميتونم ماركوپلو شون باشم.