و اما بعد از غيبت صغرا
از روز قبل تو شهروند موقع خريد تصميم گرفته بودم كه ناهار هات داگ بخورم. واسه همين چند تا هات داگ خريده بودم و مشغول سرخ كردنش بودم. هات داگا كه اماده شدن يادم افتاد كه گوجه تموم شده و حس غريبي! (مشغول زمبه هستين فك كنين حسش گ.ش.اد.ي بوده!) مانع از اين ميشد كه واسه خريدنش از خونه برم بيرون. همون حس باعث شد كه بي خيال نبودن كاهو هم بشم. نتيجه ساندويچ هات داگي بود كه فقط نون بود و خيار شور و هات داگ. گفتن نداره كه موقع خوردن به نظر بي مزه ترين ساندويچ دنيا مي اومد و حتا به نظرم خود هات داگم بي مزه بود و پشيمون بودم از انتخابش! (خريدم يه جورايي هات داگ مرغ محسوب ميشد)
فضا داخلي، فرداي اون عصر معمولي، ساعت همون حدودا
با توجه به اينكه هات داگ خريداري شده تموم نشده بود بايد يه بار ديگه مستفيض ميشدم. اين بار هم نون تازه بود، هم گوجه، هم كاهو و به ميمنت حضورشون ادويه به ميزان لازم! نتيجه كار چيز بلكل متفاوتي از آب در اومده بود. ساندويچ تهيه شدن پهلو مي زد به ساندويچاي هات داگ فروشاي مشهور شهر و به نظرم هات داگهاي ساختار شكنم بسيار لذيذ بودن و ميشد دوباره خريدشون!
بعد از بلع ساندويچ دوم به همراه نوشابه در حالي كه دست سيري بر سر شكمم ميكشيدم غرق در اين انديشه شدم كه واقعن دليل اين همه تفاوت چي بود؟ من هر روز به يه اندازه گرسنه بودم پس فرضيه اينكه گرسنگي باعث خوشمزه شدن ساندويچ دومي شده منتفي بود. نظريه نخ نماي «خوب بابام جان اصل ساندويچ به مخلفاتشه» هم زياد كاربردي نداشت چون من روز اول حتا به داگ بودن هات داگ خريداري شده هم شك كرده بودم از فرط بيمزگي! تنها گزينهاي كه به ذهنم رسيد كه مي تونست توجيه كنه اين همه تفاوت رو كليشهاي بود كه ذهن آدم اينجور وقتا ميسازه. ذهن من كليشهاي از يه ساندويچ هات داگ خوشمزه داره كه هر تصوير ديگه اي رو با اون وفق ميده و در صورت عدم تشابه ريجكتش مي كنه. برام جالب بود كه آدما از اين تصويرا زياد تو ذهنشون دارن بدون اينكه متوجه باشن. جمله «انتظار فرج از نيمه خرداد كشم» قرار بود متن يه پست باشه و من بعد از يه روز به همه بگم كه منظورم برگشت عسل بانو بوده از بلاد كفر به مام وطن تو اواسط خرداد. بعد چند تا كامنت اول رو كه ديدم برام جالب بود كليشه هايي كه آدما از اين يه جمله و يا من كه گفتمش تو ذهنشون دارن. واسه همين پي نوشت رو گذاشتم و كامنتا رو چند روزي تاييد نكردم.
به نظرم اينكه ذهن كليشه مي سازه از دنياي اطراف يه جورايي كمكه به اينكه داغ نكنه. خوبه اما به نظرم همه جا نتيجه خوبي به همراه نداره. باور كنين اينكه نتوني از يه ساندويچ لذت ببري به خاطر اينكه گوجه نداره خيلي دردناكه! اين جور وقتا لازمه بپذيري يه وقتايي برداشت ذهني تو غلطه و يا ممكنه غلط باشه. ممكنه بشه برداشتي متفاوت داشت از حرف يه دوست و يا بشه قبول كرد دنيا هميشه اين رنگي نيست كه به چشم تو مياد. رو بدي به ذهنت چنبره ميزنه رو همه مفاهيم اطرافت و يه روز به خودت مياي و مي بيني كه داري يه ساندويچ بي گوجه رو گاز ميزني و لذت نميبري. باور كنين خيلي بده. باور كنين ...
پ.ن: فك كنم لازم به گفتن دوباره نباشه اما واسه دوستاني كه سه پي دوم تاخير فاز دارن عرض مي كنم. پست قبلي هيچ معنايي نداشت غير از اينكه اواسط خرداد عسل بانو مياد بعد چند ماه نبودن.
دوست داشتم اسم اينجا هم جالب باشه، هم تو ذهن بمونه و هم بي معني نباشه. يادم نيست چه جوري رسيدم به كلمه ماركوپلو ولي چيزي كه باعث شد ازش خوشم بياد اين بود كه همه ماركوپلو رو ميشناختن و اسمش مترادفه با سفر و تجربه هاي زياد. از اونجايي كه اكثريت وبلاگ نويسا كم سن تر از منن تا اينجاي قضيه حل بود. بحثي درش نيست كه من با تجربه تر از اون اكثريتم و ميتونم ماركوپلو شون باشم.