موجي كه ميآيد و مي رود
شايد اصلي ترين دليل نبودن و نوشتن اين مدت رو بشه تو اين قسمت از غزل زنده ياد حسين منزوي خلاصه كرد:
از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي، نه تاب سخن داريم
آوار پريشاني است، رو سوي چه بگريزيم؟
هنگامه حيراني است، خود را به كه بسپاريم؟
فكر كنم همه موافق باشيد كه زندگي آدم مثل يه موج سينوسي ميمونه. (شكي نيست ميشه زندگي هايي به شكل خط ممتد هم پيدا كرد اما قبول كنين براي اونا يا بايد زندگي رو مجدد تعريف كرد يا انسانيت رو!). تو زندگي آدم اتفاقاتي ميفته كه باعث ميشه از قله زندگي سقوط كني و حست بد بشه و با مغز بري توي دره موج. اما خوبي روزگار اينه كه هميشه اتفاقي ميفته كه تو دوباره هل داده بشي بالا و برسي به قله و خورشيد بتابه و پرنده ها چهچه بزنن و حس كني همه چي آرومه. اينكه اين اتفاق (رفت و برگشت از قله به دره) هر چند وقت يه بار بيفته چيزيه كه با اون ميتوني آدم ها رو و حتا گاهي جايي كه توش زندگي مي كنن رو هم دسته بندي كني.
يه تئوري «فيزيكي-منطقي-رنگي-جامعه شناسانه» دارم كه ميتونه براي دسته بندي آدمها و يا كشورها به كار برده بشه. از نظر من آدمها رو ميشه به دو گره آبي و قرمز دسته بندي كرد.
تو گوگل اگر تعريف طول موج رو جستجو كنين ساده ترين تعريف ميتونه فاصله بين دو قله باشه (به عكسي كه تو پست هست دقت كنين). نور آبي بلندترين و نور قرمز كوتاه ترين طول موج رو داره. آدماي آبي طول موجشون زياده. آدماي آبي ميتونن بشينن كنارت و با خيال راحت نصحيتت كنن كه زندگي بالا و پايين داره، بايد صبر كني، مطمئن باش روزاي خوبم ميرسه و الخ. آدماي آبي قبل از رفتن با قلبي آرام و ضميري مطمئن، حداكثر 4 يا 5 موج تو زندگيشون تجربه كردن و به طرز ناجوانمردانه اي قوانين فيزيك رو دور زدن و قله هاشون بيشتر از دره هاشون بوده! اما آدماي قرمز طول موجشون كوتاهه. براي اين آدما فاصله بين حس خوشي و نفرت خيلي كوتاهه. تو زندگي آدماي قرمز نه تنها قله و دره زياده بلكه سرعتِ سقوط و صعودم از قوانين فيزيك پيروي مي كنه و سرعتي برابر با سرعت نور داره!
زندگي تو شرايطي مثل الان بيش از هر چيز شبيه وضعيت قرمزه بدون اينكه جنگي در كار باشه. گاهي با خوندن يه خبر، ديدن يه آدم، شنيدن يه حرفي سقوط شروع ميشه و آرامش بعد از فراموش كردن اون هم، عمر چنداني نداره. ذهن آدم در اين رفت و برگشت فرسوده ميشه و سكوت گاهي تنها چاره كاره. خدا بيامرز بد نميگفت:
از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم //// نه طاقت خاموشي، نه تاب سخن داريم
آوار پريشاني است، رو سوي چه بگريزيم؟ //// هنگامه حيراني است، خود را به كه بسپاريم؟
دوست داشتم اسم اينجا هم جالب باشه، هم تو ذهن بمونه و هم بي معني نباشه. يادم نيست چه جوري رسيدم به كلمه ماركوپلو ولي چيزي كه باعث شد ازش خوشم بياد اين بود كه همه ماركوپلو رو ميشناختن و اسمش مترادفه با سفر و تجربه هاي زياد. از اونجايي كه اكثريت وبلاگ نويسا كم سن تر از منن تا اينجاي قضيه حل بود. بحثي درش نيست كه من با تجربه تر از اون اكثريتم و ميتونم ماركوپلو شون باشم.