موقع نوشتن پست قبل فكر مي كردم كه خيلي ها شنيده باشن داستان گربه و زنگوله گردنش رو. اما بعضي نوشته بودن نمي دونن و از من خاسته بودن تعريفش كنم. منم قول داده بودم تو اين پست بنويسم دربارش. اما اينجا ايرانه سوئيس كه نيست. ميشه روز روشن بزني زير حرفت و به جاي حكايتي كه قولشو دادي فلسفه‌ وجودي ضرب‌المثل « تره به تخمش ميره، حسني به باباش » رو براي بقيه تعريف كني. حتا مي‌توني از اين بگي كه امرزو سوتي دادي در حد تيم ملي و كلي به خودت خنديدي (اصرار نكنين عمرن تعريف كنم).

پس جاي همه اينا فقط يه تيكه از شعر سهراب سپهري رو براتون مي‌نويسم كه عجيب متناسب با حال و روز اين روزاي منه. همذات پنداري مي كنيم با سهراب در حد لاليگا (يوهو بارسلونا قهرمان شد!)

شب خرداد به آرامي يك مرثيه

از روي سر ثانيه ها مي گذرد.

و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو

خواب مرا مي روبد.

بوي هجرت مي آيد ...


ترحم نوشت: قبلن تو همين وبلاگ به داستان زنگوله و گربه اشاره كرده بودم. دوستاني كه قصه رو نمي‌دونن برن يه تك پا اينجا و كل مطلبو تو چهار خط بخونن!