خلف وعده!
موقع نوشتن پست قبل فكر مي كردم كه خيلي ها شنيده باشن داستان گربه و زنگوله گردنش رو. اما بعضي نوشته بودن نمي دونن و از من خاسته بودن تعريفش كنم. منم قول داده بودم تو اين پست بنويسم دربارش. اما اينجا ايرانه سوئيس كه نيست. ميشه روز روشن بزني زير حرفت و به جاي حكايتي كه قولشو دادي فلسفه وجودي ضربالمثل « تره به تخمش ميره، حسني به باباش » رو براي بقيه تعريف كني. حتا ميتوني از اين بگي كه امرزو سوتي دادي در حد تيم ملي و كلي به خودت خنديدي (اصرار نكنين عمرن تعريف كنم).
پس جاي همه اينا فقط يه تيكه از شعر سهراب سپهري رو براتون مينويسم كه عجيب متناسب با حال و روز اين روزاي منه. همذات پنداري مي كنيم با سهراب در حد لاليگا (يوهو بارسلونا قهرمان شد!)
شب خرداد به آرامي يك مرثيه
از روي سر ثانيه ها مي گذرد.
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو
خواب مرا مي روبد.
بوي هجرت مي آيد ...
ترحم نوشت: قبلن تو همين وبلاگ به داستان زنگوله و گربه اشاره كرده بودم. دوستاني كه قصه رو نميدونن برن يه تك پا اينجا و كل مطلبو تو چهار خط بخونن!
دوست داشتم اسم اينجا هم جالب باشه، هم تو ذهن بمونه و هم بي معني نباشه. يادم نيست چه جوري رسيدم به كلمه ماركوپلو ولي چيزي كه باعث شد ازش خوشم بياد اين بود كه همه ماركوپلو رو ميشناختن و اسمش مترادفه با سفر و تجربه هاي زياد. از اونجايي كه اكثريت وبلاگ نويسا كم سن تر از منن تا اينجاي قضيه حل بود. بحثي درش نيست كه من با تجربه تر از اون اكثريتم و ميتونم ماركوپلو شون باشم.